آئورلیانو

داستان یک غم

آئورلیانو

داستان یک غم

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۳/۲۱
    ؛
  • ۰۳/۰۲/۳۰
    -

۳۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

کیآس.

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۲۷ ب.ظ

تا رسیدم خانه به عادت مألوف دراز کشیدم و لپتاپ را از کیف درآوردم که بنویسم، بعد دیدم چیزی برای گفتن ندارم، بستمش و گذاشتم کنار، بعد که کمی در سکوت دراز کشیدم یک چیزهایی در ذهنم رسوب کرد.

این به قولی «کِرسرِ» تایپ خودش را کشت بس که چشمک زد در ابتدای این خط، اما نتوانستم آنچه می‌خواهم را بنویسم؛ لحظه‌ای فکرم پر است و لحظه‌ای خالی. خودم را صدا می‌زنم حدیث نفس می‌کنم که فلانی تو اگر خودت را ننویسی تلف می‌شوی‌ ها! یک خودِ دیگری طلب‌کارانه جواب می‌دهد که: «وقتی چیزی نیست از چه بگویم» و من فکر می‌کنم این که در زندگیت «چیزی نباشد.» خیلی تلخ‌تر از هر افسردگی و رنج و ملالی است، یک زندگی علی‌السویه. یک رنج بیهوده و بی‌ته. 

  • میم تارخ

گریه را به مستی بهانه کردن.

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۱۶ ب.ظ

امروز ماجرای خاصی برای تعریف کردن ندارم، جز این‌که به سختی بیدار شدم و با رخوتی مضاعف راهی محل‌کار شدم، مدت‌ها در ترافیک بودم، و یک جلسه‌ای را از ابتدا تا انتها استرس کشیدم. قرار است بچه‌ها امروز بروند دامنه‌های دماوند تا فردا، اما خب برنامه کاری من جوریست که نمی‌توانم بروم. پشت میز که می‌نشینم هی به این بروز واضح اضافه‌وزنم، یعنی شکمم نگاه می‌کنم و خودم را سرزنش می‌کنم، یک‌جورهایی از خودم خجالت می‌کشم. اگر زندگی را به یک فیلم تشبیه کنیم، زندگی من آن فیلمی‌است که از همان اول که در سینما نشسته‌ای و فیلم شروع می‌شود با خودت می‌گویی باید صد و خورده‌ای دقیقه آن را تحمل کنم، بعد اما هنوز امید داری یک‌جایی داستان فیلم جذبت کند، از سر استیصال به خودت و فیلم فرصت می‌دهی تا خودش را ثابت کند، به ساعت نگاه می‌کنی، ولی به قول فراستی فیلم اصلا ماقبل نقد است، از پوسترش هم می‌شد این را فهمید.

نمی‌دانم آستانه‌ی این آزمایش‌های اعتیاد چقدر پایین است، اما از وقتی فهمیده‌ام بدنم ترامادول دفع می‌کند، یک حس بدی به خودم پیدا کرده‌ام، می‌دانم بخاطر این مسکنی‌است که می‌خورم، اما خب این‌که آدم بداند هر چند کم، اما ناخودآگاه دارد با یک اعتیادی از این جنس زندگی می‌کند هر چند برای تسکین یک مرضی باشد، اما جالب نیست.

باری این روزها و روزمرگی‌هایی که ازشان می‌نویسم ناچارا نقطه‌های اوج زندگیم هستند، یعنی روی حضیض زندگی خیلی‌ها که همین روزمرگی‌است من تازه اوج می‌گیرم. امروز پشت فرمان با خودم فکر می‌کردم چه می‌شود اگر تو هم خوشحال باشی؟ بخندی، مسافرت بروی،‌ وقتی در حال تکاپویی اندکی شاد باشی؟ بعد به این فکر کردم که خوشحالی خود یک هدف است یا محصول جانبی یک فرایند؟ از این سوال‌های بی‌ سر و ته. 

کاش می‌توانستم برای آخر هفته یک برنامه‌ریزی هیجان‌آمیز بکنم اما جالب‌ترین گزینه‌ای که روی میز دارم همین خوابیدن زیاد است،‌ خواب، خواب فراوان، سکرات موت، وه!

 

  • میم تارخ

تستوسرون، کیم‌کی‌دوک و یک ماجرای دیگر.

سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۴۵ ب.ظ

رسیدم خانه، اما از لحاک سطح هوشیاری تفاوتی چندانی با یک جنازه ندارم، با این اوصاف باز دراز کشیدم روی تخت و لپتاپ را درآوردم که از زور تنهایی یکذره صدای کیبورد را دربیاورم و بنویسم.

من که از پزشکی و نوروساینس و این‌ها سر رشته‌ای ندارم، تئوری‌های علمی هم اسمشان روی خودشان است، یک نظری هستند برای خودشان، اما جسته‌گریخته شنیده‌ام که تجمع تستوسترون در مردها یک همبستگیِ خوبی دارد با تندخویی و این‌ها، حالا من تند‌خویی که نمی‌کنم، ولی خب همین تندخویی‌هایی که گاهی مستعد انجام دادنشان هستم را می‌ریزم تو خودم، می‌شود پالرزه و به خود پیچیدن در تخت و این‌ها، که خب سخت است.

دیشب بعد تیاتر با بچه‌ها رفتیم رستوران، من هم مثل همیشه در خودم بودم، حالم هم زیاد خوش نبود که مدیرم آمد کنارم نشست و گفت فلانی بیا توی جمع چرا تو خودتی؟ گفت فیلم چی‌ می‌بینی، کتاب چی می‌خوانی و این دست سوال‌ها، من هم کیم‌کی‌دوک، کیشلوفسکی، کوروساوا و کیارستمی عزیز را نام بردم، گفت پس کلا سینمای شرق را دوست داری، گفتم خب شرقی‌ام دیگر، با سینمای غرب ارتباط نمی‌گیرم، بعد با یک همکار دیگرم که کتاب زیاد می‌خواند راجع به کتاب‌ها صحبت کردیم. جالب بود، اینجور صحبت‌ها را دوست دارم. ولی واقعا ناراحت می‌شوم هیچ‌کس کیم‌کی‌دوک فقید را نمی‌شناسد و فیلم‌هایش را ندیده.. هر سال فیلم جدید می‌ساخت، من واقعا ناراحت شدم که مُرد و دیگر فیلم جدیدی نخواهد ساخت که ببینم.

یک پاراگراف جای این چیزهایی که الان می‌نویسم بود که خب پاکش کردم، این روزها زیاد پاراگراف پاک می‌کنم.

می‌روم قرص‌هایم را بخورم و به بی‌هوش شدن و بی‌هوش بودن ادامه دهم، تا سحر؟‌ تا سحر چه زاید باز.

  • میم تارخ

شوهر آهو خانم.

سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۴۶ ق.ظ

امروز دیر که داشتیم می‌آمدیم سر کار، تو خیابان بارانی دختر ریزه‌هه و شوهرش را دیدم که داشتند به شرکت می‌آمدند، دستادست و قشنگ، بعد همکارم سر صبحانه یک میزی انتخاب کرد که کنارم دختره و شوهرش نشسته بودند، بعد مرده با غیظ یک نگاهی بهم انداخت، البته احتمالا تصور من از نگاهش این بود، تو توهماتم اینطور فکر می‌کنم، انگار فیلم فارسی‌است! باری؛ نمی‌دانم چرا به این پسرهای همسن خودم که زن دارند اینقدر حسودی می‌کنم! بنشین زندگیت را بکن مرد حسابی! عرضه داشتی خودت می‌رفتی برای خودت آستین بالا می‌زدی، بعد هم چرا فکر می‌کنی انقدر اتفاق خاصی‌است و اینها، به سال و این‌ها نکشیده عادی می‌شود برایت، ملال و اینها باز شروع می شود، البته خودم که دوست ندارم اینجوری فکر کنم، تجربه‌ی زیسته‌ی قاطبه‌ی مردهایی که داشتند و گفتند اینطور بوده، ای بابا، ای بابا. بعد همیشه خودم را راضی می‌کنم که نه بابا! من اینطور نیستم، این‌ها از سر هوا و هوس می‌روند زن می‌گیرند و برای همین برایشان عادی می‌شود، من واقعا اما به زن و زندگی باور دارم. شاید هم اینطور نباشد، نمی‌دانم، علی‌الحساب باید بچسبم به زندگی‌ِ یالقوزوار خودم، منتطر اتفاق و جزوه‌ام به جزوه‌ی یک کسی بخورد و بریزد و «نگاهم با نگاهت کرد برخورد» و اینها هم نباشم،‌ این‌ها بیشتر به بهانه می‌ماند، که ملال خودم رو بشان فرافکن می‌کنم، یک‌جوری‌است که شده! 

  • میم تارخ

آزمایش مولتی‌دراگ!

سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۲۱ ق.ظ

برای دسترسی به سرور یکی از این شرکت‌ها باید آزمایش اعتیاد می‌دادم، و به قول جوان‌ها گِس وات؟ آزمایش اعتیادم مثبت در آمده بود، با همکارم روده‌بر شده بودیم از خنده، بعد زنگ زدم و فهمیدم بخاطر یک قلم از دارو‌هایی که می‌خورم است، غمگین شدم، رفتم دوباره آزمایش دادم و منتظر شدم نتیجه‌اش را بگیرم. 

از ادا اطوار بدم می‌آید، مخصوصا وقتی آغشته به دروغ می‌شود، و تلخی‌اش آنجاست آن کسی که مرتکب این رفتار است غالبا حالیش نیست که جعلی زندگی می‌کند، شاید بگویید نکته‌اش چیست؟ که بگذارید نکتهواش پیش ذهن خودم بماند، نوشتم که یادم بماند چقدر حالم از ادا اطوار به هم می‌خورد.

  • میم تارخ

هزلیات صبحگاهی

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۵۱ ق.ظ

بدجور کسل هستم، شما ندیدید، یک پست نوشته بودم راجع به مستند‌های آسیب‌های اجتماعی ایرانی که روحم را جلا می‌دهد (البته شاید جلا توصیف خوبی نباشد، نمی‌دانم، خلاصه یک حال دیگری می‌شوم که تا قبل از این لذت‌بخش بود.) اما امان از مستندی که دیشب دیدم! راجع به یک خانواده‌ی شیرازی بود که برای شوهر پاپوش دوخته بودند و ۵۰۰ گرم هروئین بهش انداخته بودند و برایش حکم اعدام بریده بودند، روایت روایت زن و بچه‌های این آقا بود، قبلش هم یک مستند دیدم از محله‌ی خزانه‌ی تهران در سال ۱۳۴۰، یک گروهی می‌رفتند به اینها سواد یاد می‌دادند، سر جمع ۱۸ دقیقه بود، تمام شب را دلم گر گرفته بود، نمی‌دانم شاید هم من خیلی دل‌نازک شده‌ام. باری؛ بعد با خودم گفتم این‌که از غم‌های خودت به غم‌هایی از جنس دیگر پناه می‌بری یک واکنش دفاعی‌است، ولی قصه آنجایی بد می‌شود که این غم‌ها تسری پیدا می‌کند به غم‌های خودت.

چهره‌ی فقر خیلی نکبت است، قدیم‌ها می‌ترسیدم روزی فقیر شوم، وقتی این چیز‌ها را می‌بینم باز از این دست ترس‌ها می‌آید سراغم، الان می‌فهمم این‌که آدم ها از این صحنه‌ها فرار می‌کنند و می‌چسبند به زندگی خودشان، منطقی‌است، آدم‌ها شهر‌ها را به قسمت‌های فقیرنشین و اعیانی‌نشین تبدیل می‌کنند، شاید یکی از دلایلش این باشد که با چهره‌ی نکبت فقر کمتر مواجه باشند. 

بگذریم؛ باید بروم سراغ کارهام، امروز تا دیروقت شرکت می‌مانم که بعدش با بچه‌‌ها برویم تیاترشهر تیاتر ببینیم، از این تیاتر‌های مالیخولیایی‌است، روایت مشکلات روانی یک آدم، با این‌جور تیاتر‌ها حال نمی‌کنم، و البته که تیاتر ایران را این نمایش‌های فانتزی-سایکوتیک فرا گرفته، خوشایندم نیست. نمایش خوب از نظر من باید تنه به تنه‌ی واقعیات ملموس بزند، از دل همین بدویات زندگی یک شعاری، پیامی چیزی به مخاطب بدهد، این‌که پیام را می‌برند پشت هزار لایه‌ی تصنعی و انتزاعی برایم جالب نیست. 

قهوه‌ای که دیروز خوردم معده‌ام را تا مدت‌ها اسیدی کرده بود، با خودم می‌گویم نکند معده‌ام به قهوه حساسیت نشان داده و دیگر نمی‌توانم بخورم! ترسناک است، این روان‌گردانِ کم حاشیه واقعا حالم را بهتر می‌کند. دارم پرحرفی می‌کنم، این را وقتی بند‌های نوشته‌ام کوتاه کوتاه می‌شود به قدری که انسجام معنایی جمله‌هایش از دست می رود می‌فهمم، مثل همین بند که اولش هیچ ربطی به این آخرش که دارم می‌نویسم ندارد.

امروز هم یکی مستند برای خودم جدا کردم، روایتی از یک ترنسکشوال ایرانی‌است که عاشق دختری‌است که دارد مهاجرت می‌کند، کاش خوش‌ساخت باشد!

  • میم تارخ

For GOD's sake

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۲:۵۲ ق.ظ

آه، جاهای دیگر واقعا مدیوم خوبی برای این قبیل نوشته‌ها نیستند، آدم‌ها انگار با Attention span های کوچکتری می‌روند سراغ توییتر و تلگرام و این‌ها، علاوه‌‌ی این‌ها اصلا فضای محدود ستون‌ها اجازه نمی‌دهد بخش معتنی‌بهی از جمله بخواهد در یک خط بماند.

  • میم تارخ

نوشته بودم دیگر اینجا نمی‌نویسم، بله. اما رابطه‌ی من با نوشتن مثل رابطه‌ی نوزاد و خراب‌کاریست، هر جا تنگم بگیرد تفاوتی نمی‌کند. یعنی که تا یک جایی پیدا کنم که توش بنویسم همینجا کارم را می‌کنم. چند وقت است معتمدی در سرم می‌خواند: «حالا که می‌روی، همپای جاده‌ها، برگرد و پس بده، تنهایی مرا» و آن آخرش یک تحکمی هم می‌کنم، مثلا اضافه می‌کنم »لامذهب!».

یا مثلا در سرم آن خواننده‌ی جوان می‌خواند: «به دشتی رسیدی بلند‌تر بخند، بلند‌تر بخند یاد خونه بیافتُم» و با خودم فکر می‌کنم اگر روزی به دشتی رسیدم بلندتر خواهم خندید؟ و صادقانه‌تر، آیا اصلا می‌خندم؟

مدت‌هاست فکر می‌کنم مثلا یک فیلم خوب حالم را بهتر می‌کند، یا یک نوشته‌ی بلندبالا نوشتن مرا از غم فارغ می‌کند، یا یک «دشت» حتی. تصمیم داشتم اردیبهشت با یک توری بروم پیمایش خلخال به اسالم، از چندسال پیش دوست داشتم از سفر را تجربه کنم، امسال با خودم گفتم شاید فرصت خوبی باشد، اما بعد با خودم گفتم باز هم مثل آن باری که رفته بودی اولسبلانگا، چند کیلومتر راه‌رفتی تا از کلبه‌ها و آدم‌ها دور شوی و رفتی کنار یک تک‌درخت مشرف به دشت نشستی و «هوا» را، ببینید شوخی نمی‌کنم! واقعا هوای کنار دستم را بغل گرفتم، به دشت خیره شدم و اشک ریختم می‌شود، و قید مسافرت را زدم.

 

 

  • میم تارخ

سکرات خواب

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۲۲ ق.ظ

امروز صبح به مدیرم پیام دادم که «امروز نمی‌تونم بیام.»، ترجیح دادم که تا دیروقت بخوابم، و به زندگی‌ام فکر کنم، از وقتی حرف زده‌ام خیلی آرام‌ترم، گرچه کسر عددی بزرگ باز بزرگ است، اما خب، این را می‌نویسم و باز هم می‌خوابم، فردا قرار است برویم تیاتر، با بچه‌های مهندسی سیستم، نوشتم من هم می‌آم، این همکارها را همیشه پشت میزشان دیده‌ام. یک تعاملی هم با آدم‌ها می‌کنم دیگر! 

دوست داشتم یک هویت جدید می‌داشتم، یک‌سری فکرهای جدید، با این افسردگی جور نیستم واقعا. فکرم آن عملکرد سابق را ندارد. معنی این همه دست و پا زدن را نمی‌فهمم و البته شاید اقتضای انسان بودنم این است. دوست دارم بخندم و آهنگ گوش کنم و حتی گاهی در پنهان برقصم و متبخترانه بر ساحت زندگی قدم بردارم. 

بند بالا را نگاه می‌کنم، جمله‌ی اولش، چقدر تلخ است که آدم «هویت»ش را پس بزند! با خودم می‌گویم مرد حسابی اینهمه جزء داری و یکباره رفتی سراغ همه‌چیز؟ 

باری؛ می‌روم یک چیزی بخورم و باز بخوابم، بارها نوشته‌ام، در آن سکرات بعد از بیداری واقعا دنیا شیرین‌تر و راحت‌تر است، حیف که دیرپا نیست، فقط چند لحظه فرصت داری از این ناهشیاری لذت ببری، تا به خودت می‌آیی و کامل میفهمی کیستی و چه‌ها کرده‌ای، چه‌ها داری و چه‌ها نداری... 

  • میم تارخ

خاتمه.

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۴۴ ب.ظ

بگذارید یک چیز را بگویم، من اگر این اندازه ساده‌دل نبودم، باید می‌فهمیدم همان اول که این قشقرق‌ها به پا شد، به چه خاطر است. باید می‌فهمیدم وقتی راه افتادی یقه‌ی یکی را بگیری که می‌دانی مسبب این اتفاقات است یعنی چه! باید می‌فهمیدم آن رفتار تهاجمی آدم‌ها از چه بابت است. آه حق هم داشتند، تمام این مدت حق داشتند و من به اشتباه فکر می کردم دارند با من دشمنی می‌کنند.. شاید اگر می‌گفتی چه شده الان همه چیز طور دیگری بود.. شاید اگر من می‌دانستم از چه بابت باید از حیثیت خودم و این خانواده‌ دفاع کنم اینطور نمی‌شد... نباید از من پنهان می‌کردی، نباید. و لعنت به این تقدیر.

و اما اینجا؛ حالا دیگر مطمئن شدم که اینجا را پیدا کردی و می‌خوانی، و من هم نمی‌خواهم با حرف‌هایم آزارت بدهم. این وبلاگ را دوست داشتم، چند دوست پیدا کرده بودم. اما خب، علی رغم میل باطنی‌ام می‌روم قلمم را گم می‌کنم و یک جای دیگر شروع به نوشتن می‌کنم، اگر ما آدم حرف زدن رو در رو بودیم، لازم نبود مخفیانه من را بخوانی و من هم از «توییت»‌ها بفهمم چه خبر است. ببخشید اگر اینجا حرفی زده‌ام که تند بوده و دلت را شکسته، فکر نمی‌کردم اینجا را بخوانی، برای دل خودم می‌نوشتم. 

دوستت دارم مهندث، هر چه که گذشت و هر چه که پیش آمد، احترام‌هایی که ریخته شد و اشتباهاتی که کردیم. دوستت دارم و این دوست داشتن گرچه هیچ ثمره‌ای ندارد، گرچه دیگر یک دختر کوچک نمی‌شود که درشتی چشم‌هایش به پدرش و طرز خندیدنش به مادر زیبایش برود، اما خب هست و یک گوشه برای خودش زندگی می‌کند، نفس می‌کشد و به باور من «هنوز» هم زیباست.

 

  • میم تارخ