آئورلیانو

داستان یک غم

آئورلیانو

داستان یک غم

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۳/۲۱
    ؛
  • ۰۳/۰۲/۳۰
    -

هزلیات صبحگاهی

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۵۱ ق.ظ

بدجور کسل هستم، شما ندیدید، یک پست نوشته بودم راجع به مستند‌های آسیب‌های اجتماعی ایرانی که روحم را جلا می‌دهد (البته شاید جلا توصیف خوبی نباشد، نمی‌دانم، خلاصه یک حال دیگری می‌شوم که تا قبل از این لذت‌بخش بود.) اما امان از مستندی که دیشب دیدم! راجع به یک خانواده‌ی شیرازی بود که برای شوهر پاپوش دوخته بودند و ۵۰۰ گرم هروئین بهش انداخته بودند و برایش حکم اعدام بریده بودند، روایت روایت زن و بچه‌های این آقا بود، قبلش هم یک مستند دیدم از محله‌ی خزانه‌ی تهران در سال ۱۳۴۰، یک گروهی می‌رفتند به اینها سواد یاد می‌دادند، سر جمع ۱۸ دقیقه بود، تمام شب را دلم گر گرفته بود، نمی‌دانم شاید هم من خیلی دل‌نازک شده‌ام. باری؛ بعد با خودم گفتم این‌که از غم‌های خودت به غم‌هایی از جنس دیگر پناه می‌بری یک واکنش دفاعی‌است، ولی قصه آنجایی بد می‌شود که این غم‌ها تسری پیدا می‌کند به غم‌های خودت.

چهره‌ی فقر خیلی نکبت است، قدیم‌ها می‌ترسیدم روزی فقیر شوم، وقتی این چیز‌ها را می‌بینم باز از این دست ترس‌ها می‌آید سراغم، الان می‌فهمم این‌که آدم ها از این صحنه‌ها فرار می‌کنند و می‌چسبند به زندگی خودشان، منطقی‌است، آدم‌ها شهر‌ها را به قسمت‌های فقیرنشین و اعیانی‌نشین تبدیل می‌کنند، شاید یکی از دلایلش این باشد که با چهره‌ی نکبت فقر کمتر مواجه باشند. 

بگذریم؛ باید بروم سراغ کارهام، امروز تا دیروقت شرکت می‌مانم که بعدش با بچه‌‌ها برویم تیاترشهر تیاتر ببینیم، از این تیاتر‌های مالیخولیایی‌است، روایت مشکلات روانی یک آدم، با این‌جور تیاتر‌ها حال نمی‌کنم، و البته که تیاتر ایران را این نمایش‌های فانتزی-سایکوتیک فرا گرفته، خوشایندم نیست. نمایش خوب از نظر من باید تنه به تنه‌ی واقعیات ملموس بزند، از دل همین بدویات زندگی یک شعاری، پیامی چیزی به مخاطب بدهد، این‌که پیام را می‌برند پشت هزار لایه‌ی تصنعی و انتزاعی برایم جالب نیست. 

قهوه‌ای که دیروز خوردم معده‌ام را تا مدت‌ها اسیدی کرده بود، با خودم می‌گویم نکند معده‌ام به قهوه حساسیت نشان داده و دیگر نمی‌توانم بخورم! ترسناک است، این روان‌گردانِ کم حاشیه واقعا حالم را بهتر می‌کند. دارم پرحرفی می‌کنم، این را وقتی بند‌های نوشته‌ام کوتاه کوتاه می‌شود به قدری که انسجام معنایی جمله‌هایش از دست می رود می‌فهمم، مثل همین بند که اولش هیچ ربطی به این آخرش که دارم می‌نویسم ندارد.

امروز هم یکی مستند برای خودم جدا کردم، روایتی از یک ترنسکشوال ایرانی‌است که عاشق دختری‌است که دارد مهاجرت می‌کند، کاش خوش‌ساخت باشد!

  • میم تارخ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی