؛
زندگیم آنقدر کریه شده که حتی اگه کسی رو هم داشتم که پیشش حرف بزنم و گریه کنم، ترجیح میدادم که باز هیچی نگم و این غمبادها رو تنهایی جمع کنم. گاهی وقتا برآیند فکرام اینه اگه بمیرم، همه چی درون و بیرونم خیلی بهتر میشه؛ حتی اگه دنیای دیگری نباشه و مرگ مرز عدم باشه... یا حتی اگه دنیای دیگری باشه! و به اعتقاد متدینین، ماجرای عقوبت اعمال واقعی باشه.
گاهی واقعا از دست خودم خسته میشم، عصبانیتی به قدمت تمام عمرم رو با خودم حمل میکنم و هر بار که عصبانی میشم کلش رو بالا میارم. و حقیقت اینه با هر باری که این حملهها بهم دست میده، بیشتر جسارت چیزی که آدمها بهش میگن مرگ خودخواسته بهم دست میده. و حقیقت اینه که بیشتر از این که وجودم خودم رو ازار بده، نگران آزاری هستم که به دیگران تحمیل میکنم. دارم خفه میشم، کاش اگر خدایی با اون وصفهایی که از بچگی برام کردن وجود داره؛ طومار من رو به هم بپیچه، چون اینجور بودنم برای اطرافیانم یه درده، ننگ خودخواسته رفتنمم هزار تا درد. من واقعا نمیخوام دست کم تو این دنیا حضور داشته باشم، کاش این مدل مرگی که آدم با اختیار به استقبالش میره آنقدر مقبوح نبود، یا دست کم «خداوند متعال» کذایی، انقدر متعال میبود که این دست خواستههای بندههاش رو استجابت میکرد.
- ۰۳/۰۳/۲۱