تستوسرون، کیمکیدوک و یک ماجرای دیگر.
رسیدم خانه، اما از لحاک سطح هوشیاری تفاوتی چندانی با یک جنازه ندارم، با این اوصاف باز دراز کشیدم روی تخت و لپتاپ را درآوردم که از زور تنهایی یکذره صدای کیبورد را دربیاورم و بنویسم.
من که از پزشکی و نوروساینس و اینها سر رشتهای ندارم، تئوریهای علمی هم اسمشان روی خودشان است، یک نظری هستند برای خودشان، اما جستهگریخته شنیدهام که تجمع تستوسترون در مردها یک همبستگیِ خوبی دارد با تندخویی و اینها، حالا من تندخویی که نمیکنم، ولی خب همین تندخوییهایی که گاهی مستعد انجام دادنشان هستم را میریزم تو خودم، میشود پالرزه و به خود پیچیدن در تخت و اینها، که خب سخت است.
دیشب بعد تیاتر با بچهها رفتیم رستوران، من هم مثل همیشه در خودم بودم، حالم هم زیاد خوش نبود که مدیرم آمد کنارم نشست و گفت فلانی بیا توی جمع چرا تو خودتی؟ گفت فیلم چی میبینی، کتاب چی میخوانی و این دست سوالها، من هم کیمکیدوک، کیشلوفسکی، کوروساوا و کیارستمی عزیز را نام بردم، گفت پس کلا سینمای شرق را دوست داری، گفتم خب شرقیام دیگر، با سینمای غرب ارتباط نمیگیرم، بعد با یک همکار دیگرم که کتاب زیاد میخواند راجع به کتابها صحبت کردیم. جالب بود، اینجور صحبتها را دوست دارم. ولی واقعا ناراحت میشوم هیچکس کیمکیدوک فقید را نمیشناسد و فیلمهایش را ندیده.. هر سال فیلم جدید میساخت، من واقعا ناراحت شدم که مُرد و دیگر فیلم جدیدی نخواهد ساخت که ببینم.
یک پاراگراف جای این چیزهایی که الان مینویسم بود که خب پاکش کردم، این روزها زیاد پاراگراف پاک میکنم.
میروم قرصهایم را بخورم و به بیهوش شدن و بیهوش بودن ادامه دهم، تا سحر؟ تا سحر چه زاید باز.
- ۰۳/۰۲/۰۴