شوهر آهو خانم.
امروز دیر که داشتیم میآمدیم سر کار، تو خیابان بارانی دختر ریزههه و شوهرش را دیدم که داشتند به شرکت میآمدند، دستادست و قشنگ، بعد همکارم سر صبحانه یک میزی انتخاب کرد که کنارم دختره و شوهرش نشسته بودند، بعد مرده با غیظ یک نگاهی بهم انداخت، البته احتمالا تصور من از نگاهش این بود، تو توهماتم اینطور فکر میکنم، انگار فیلم فارسیاست! باری؛ نمیدانم چرا به این پسرهای همسن خودم که زن دارند اینقدر حسودی میکنم! بنشین زندگیت را بکن مرد حسابی! عرضه داشتی خودت میرفتی برای خودت آستین بالا میزدی، بعد هم چرا فکر میکنی انقدر اتفاق خاصیاست و اینها، به سال و اینها نکشیده عادی میشود برایت، ملال و اینها باز شروع می شود، البته خودم که دوست ندارم اینجوری فکر کنم، تجربهی زیستهی قاطبهی مردهایی که داشتند و گفتند اینطور بوده، ای بابا، ای بابا. بعد همیشه خودم را راضی میکنم که نه بابا! من اینطور نیستم، اینها از سر هوا و هوس میروند زن میگیرند و برای همین برایشان عادی میشود، من واقعا اما به زن و زندگی باور دارم. شاید هم اینطور نباشد، نمیدانم، علیالحساب باید بچسبم به زندگیِ یالقوزوار خودم، منتطر اتفاق و جزوهام به جزوهی یک کسی بخورد و بریزد و «نگاهم با نگاهت کرد برخورد» و اینها هم نباشم، اینها بیشتر به بهانه میماند، که ملال خودم رو بشان فرافکن میکنم، یکجوریاست که شده!
- ۰۳/۰۲/۰۴