For God's Sake
دیروز رفتم برای تولد خودم، یک آرزو که از نوجوانیم خاک میخورد را خریدم؛ کتابخوانی جوهر الکترونیکی که قلم داشته باشد، امروز صبح هم که بلند شدم با خودم گفتم «محض رضای خدا» یک امروز را که تولدت است را دستکم «بهفنارفته» نباش و کمی شاد باش، قدرتی خدا برای لحظاتی هم غمگین نبودم! صبح سر کار به همه بلندتر سلام و صبح بخیر گفتم. همکارم دیشب گفته بود برای پوستر تولدت عکس کودکیهات را بده و چند خط راجع به خودت بنویس؛ هرچند که زیر و رو کردن گوگلفوتوز و دیدن عکسهای قدیمی که گوگلِ لعنتی انگار عامدانه وقتی میگویی پاکشان کن، پاکشان نمیکند حالم را گرفت، ولی رفتن به خاطرات کودکی و نوشتن از آرزوهای کودکی حالم را خوب کرد، پرسیده بود بزرگترین آرزویت چیست؟ گفتم اینکه در بزرگسالی فراغتی پیدا کنم که بتوانم در یک بیغولهی روستایی با مناظری سبز کتابهایی که میخواهم را بنویسم و بدهم به یک انتشاراتی که چاپشان کند و؟! و اینکه بتوانم در کنارش یک NGO برای آسیبهای اجتماعی هم داشته باشم؛ راستش را بگویم پاک این آرزوهایم را یادم رفته بود، یادآوریشان بهم حس خوبی داد و گرچه سالگرد هر چیزی اعم از تولد فیالذاته ارزشی ندارد، ولی امروز فهمیدم که اگر بهانهای باشد برای اینکه فکر کنی برای چه به این دنیا آمدهای، چرا که نه، باید هم آدم یک جشن، هر چند کوچک برای خودش بگیرد، مثل هدیهای که دیروز برای خودم خریدم و الان دارم با لبخند به تبلت سیاه سفید بزرگ خودم نگاه میکنم و البته که هنوز هم مثل یک بید غریب تکافتاده در دشت به خودم میلرزم، البته که هنوز هم گریه و سکوت و فسردگی همدم لحظهلحظههایم هست، اما خب فکر میکنم میشود، و اصلا باید محکم قدم برداشت.
- ۰۳/۰۳/۱۷
با همین فرمون برو جلو ارزوهاتو خیلی دوست داشتم. خیلی آرزو داشتمشون همیشه. حتی یک مثلا رمان هم با تم آرزوهایی که گفتی نوشته ام. تولدت مبارک برات آرزوی شادی زیاد می کنم .