آئورلیانو

داستان یک غم

آئورلیانو

داستان یک غم

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۳/۲۱
    ؛
  • ۰۳/۰۲/۳۰
    -

نوشته بودم دیگر اینجا نمی‌نویسم، بله. اما رابطه‌ی من با نوشتن مثل رابطه‌ی نوزاد و خراب‌کاریست، هر جا تنگم بگیرد تفاوتی نمی‌کند. یعنی که تا یک جایی پیدا کنم که توش بنویسم همینجا کارم را می‌کنم. چند وقت است معتمدی در سرم می‌خواند: «حالا که می‌روی، همپای جاده‌ها، برگرد و پس بده، تنهایی مرا» و آن آخرش یک تحکمی هم می‌کنم، مثلا اضافه می‌کنم »لامذهب!».

یا مثلا در سرم آن خواننده‌ی جوان می‌خواند: «به دشتی رسیدی بلند‌تر بخند، بلند‌تر بخند یاد خونه بیافتُم» و با خودم فکر می‌کنم اگر روزی به دشتی رسیدم بلندتر خواهم خندید؟ و صادقانه‌تر، آیا اصلا می‌خندم؟

مدت‌هاست فکر می‌کنم مثلا یک فیلم خوب حالم را بهتر می‌کند، یا یک نوشته‌ی بلندبالا نوشتن مرا از غم فارغ می‌کند، یا یک «دشت» حتی. تصمیم داشتم اردیبهشت با یک توری بروم پیمایش خلخال به اسالم، از چندسال پیش دوست داشتم از سفر را تجربه کنم، امسال با خودم گفتم شاید فرصت خوبی باشد، اما بعد با خودم گفتم باز هم مثل آن باری که رفته بودی اولسبلانگا، چند کیلومتر راه‌رفتی تا از کلبه‌ها و آدم‌ها دور شوی و رفتی کنار یک تک‌درخت مشرف به دشت نشستی و «هوا» را، ببینید شوخی نمی‌کنم! واقعا هوای کنار دستم را بغل گرفتم، به دشت خیره شدم و اشک ریختم می‌شود، و قید مسافرت را زدم.

 

 

  • میم تارخ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی