خاتمه.
بگذارید یک چیز را بگویم، من اگر این اندازه سادهدل نبودم، باید میفهمیدم همان اول که این قشقرقها به پا شد، به چه خاطر است. باید میفهمیدم وقتی راه افتادی یقهی یکی را بگیری که میدانی مسبب این اتفاقات است یعنی چه! باید میفهمیدم آن رفتار تهاجمی آدمها از چه بابت است. آه حق هم داشتند، تمام این مدت حق داشتند و من به اشتباه فکر می کردم دارند با من دشمنی میکنند.. شاید اگر میگفتی چه شده الان همه چیز طور دیگری بود.. شاید اگر من میدانستم از چه بابت باید از حیثیت خودم و این خانواده دفاع کنم اینطور نمیشد... نباید از من پنهان میکردی، نباید. و لعنت به این تقدیر.
و اما اینجا؛ حالا دیگر مطمئن شدم که اینجا را پیدا کردی و میخوانی، و من هم نمیخواهم با حرفهایم آزارت بدهم. این وبلاگ را دوست داشتم، چند دوست پیدا کرده بودم. اما خب، علی رغم میل باطنیام میروم قلمم را گم میکنم و یک جای دیگر شروع به نوشتن میکنم، اگر ما آدم حرف زدن رو در رو بودیم، لازم نبود مخفیانه من را بخوانی و من هم از «توییت»ها بفهمم چه خبر است. ببخشید اگر اینجا حرفی زدهام که تند بوده و دلت را شکسته، فکر نمیکردم اینجا را بخوانی، برای دل خودم مینوشتم.
دوستت دارم مهندث، هر چه که گذشت و هر چه که پیش آمد، احترامهایی که ریخته شد و اشتباهاتی که کردیم. دوستت دارم و این دوست داشتن گرچه هیچ ثمرهای ندارد، گرچه دیگر یک دختر کوچک نمیشود که درشتی چشمهایش به پدرش و طرز خندیدنش به مادر زیبایش برود، اما خب هست و یک گوشه برای خودش زندگی میکند، نفس میکشد و به باور من «هنوز» هم زیباست.
- ۰۳/۰۲/۰۱
حتما. با کمال میل.
البته نمیدونم چرا حس کردی خونده میشی توسط معشوق...آیا تو مطمئنی؟!
واصلا با زدن وبلاگ دیگه کار راه نمیفته؟؟