آئورلیانو

داستان یک غم

آئورلیانو

داستان یک غم

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۳/۲۱
    ؛
  • ۰۳/۰۲/۳۰
    -

-

شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۵:۳۳ ب.ظ

خیلی سعی کردم چیزی برای نوشتن پیدا کنم، صبح سه تا آهنگ جگرسوز پشت سر هم پخش شد، صبح با خودم گفتم از همان‌ها بنویسم، بعد دیدم آهنگ‌ها هم پناهگاهی شده‌اند که وقتی نمی‌توانم بنویسم به آن‌ها پناه ببرم. اما خب آتشی که جاودانی در سینه هست، چشمانی که از راه دور سو نمی‌دهند، زبانی که میل گفتگو نمی‌دهد، عشقی که پیر می‌کند و صد بار که می‌گویی همچی مکن، زلفای بورت چین چین مکن، خب همین‌هاست چیزی که در زندگی می‌گذرد دیگر. 

خسته‌ام، از تکرار مکرر «خسته‌ام» هم خسته‌ام، حتی رغبت ندارم این بند را ادامه دهم، پس برای چه می‌نویسم؟ نمی‌دانم، باز این تناوب مسخره به سراغم آمده؟ آنقدر خسته شوم تا جایی که بخواهم بمیرم، شب که می‌خوابم به این احتمال فکر کنم که چه خوب می‌شد اگر بیدار نمی‌شدم و صدایی دیگر از جایی دیگر از مغزم در به در به دنبال مزه کردن مصدر «زنده بودن» باشد، و تو تماشاچی تنازع این دو احساس باشی و بی‌چاره تو آی انسان که کاری جز گریستن نمی‌دانی، در همین حال کسی پیام می‌دهد که «پروژه کنسل است.» چون تو به ددلاین‌ها پایبند نبودی و تو می‌خواهی جواب بدهی که به درک که منتفی‌است، بهتر که منتفی‌است،‌ حالا دست چرکت را از کاسه‌ی سرم بکش بیرون بگذار این سلول‌های تیره‌ی لعنتی به حال خودشان باشند. همین جا لپتاپ پیام می‌دهد که باتری‌ام مستهلک شده و باید ببری به یک اپل‌استور برای سرویس، و آخر من در این بیغوله همچی مغازه‌ای که تو می‌گویی را از کجا پیدا کنم؟ هیچ ورودی‌ای ندارد، و گرنه به این‌یکی می‌توانستم بگویم به جهنم که باتری‌ات خراب شده، من هم باتری‌ام خراب شده. همین جا هزار جفنگ دیگر از دنیا و هزار سکوت دیگر از تو.

نقطه‌ی بند را می‌گذاری چون نمی‌خواهی غرولندهای بی‌معنای بیشتری بکنی و گیرم که حرفت را هم زدی، بعد خیال کردی تو وبلاگ درپیتت که نوشتی قرار است دنیا روی پاشنه‌ی دیگری بچرخد؟ بیچاره تو حتی داد هم نمی‌توانی بزنی! یادت که نرفته صوت یک موج مکانیکی‌است و وقتی اطرافت هیچ ‌لعنتی‌ماده‌ای وجود ندارد این باز کردن دهانت به مثابه‌ی فریاد یک نمایش مضحک بیشتر نیست.

 

  • میم تارخ

تو نشسته‌ای کجای ماجرا؟

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۵۶ ب.ظ

نمی‌خواهم اینجا را دم‌دستی و هردم‌نوشته کنم؛ ولی این چه حالی است که آدم منتظر پیامی می‌ماند که می‌داند دریافت نمی‌کند. ضعف شبانه‌ی تن و بدنم شروع شد، کاش تا قبلش می‌خوابیدم، این آرامبخش که دکتر داده هم هیچ افاقه‌ای نمی‌کند، هفته دیگر باید بگردم یک دکتر دیگر پیدا کنم بروم ببیند چه مرگم است، علی‌‌ای‌حال باید این عذاب شبانه را تحمل کنم. که کاش تنها عذابی تنانه بود...

  • میم تارخ

«ای یوسف خوشنام ما»

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۴۳ ب.ظ

داشتم ساندکلادم را شافل‌وار گوش می‌کردم که تصنیف دود عود آمد، انگار دستی از بالا یقه‌ات را گرفته باشد و مثل یک عروسک پرتت کند به یک زمانی دیگر، یعنی دوران احتمالا دوازده‌سالگی، پسر عمه‌ام که در زندگی بسیار از او متاثر بودم و هستم، ‌خوراک آهنگ‌های من بود، یک سونی اریکسون کا۷۵۰ داشتم، که برای خودش لبه‌ی تکنولوژی بود، به من آهنگ می‌داد، به قول خارجی‌ها «واید ورایتی آو سانگز» واقعا، این‌تو از آهنگ‌های رپ توش بود، که البته کمتر بود، تا نامجوی تازه‌نفس و قربانیِ جوان و شجریان کوچک و شجریان بزرگ، آلبوم دود و عود هم آن میان بود، که قشنگ یادم می‌آبد نزدیک یک ساعت و متشکل از پنج قطعه بود و من در همان عالم کودکی این را می‌گذاشتم و تماما در عوالمی دیگر سفر می‌کردم، قطعه‌ی درآمد چیزی حدود ده دقیقه کسی نی را با سوز و گداز می‌نواخت، در انتهایش بود که مشکاتیان در آن کولاک می‌کرد، الان دیدم که کامکار‌ها هم در آن می‌نواختند، اصلا شاید این که اینقدر این مجموعه را دوست دارم همین رد حضور کامکار‌ها در آن بوده. از این اسامی که بگذریم، در قطعه‌ی آخر این شعر از مولانا را می‌خواند آقای شجریان، و من اینجاها دیگر در اوج لذت بودم، خواننده اوج می‌گرفت که:‌ 

ای دلبر و مقصودِ ما، ای قبله و معبودِ ما،

آتش زدی در عودِ ما؛ نَظّاره کُن در دودِ ما.

و بعد همینطور در اوج ادامه می‌داد...

ای یارِ ما، عیّارِ ما، دامِ دلِ خمّارِ ما،

پا وامَکش از کارِ ما؛ بِستان گِرو دَستارِ ما.

به آن روز‌ها که فکر می‌کنم با خود می‌گویم اصلا معنی این‌چیز‌ها را می‌فهمیدی که اینطور غرق در لذت می‌شدی؟ نمی‌دانم..

آمده بودم از زخم عاطفه‌ای که درد می‌کند بنویسم‌ ها! اما لاجرم برای این‌که لینک آهنگ را بگذارم رفتم آهنگ را هم پخش کردم و در خلال این سطور پخش می‌شد، آنقدر غرق در ته‌مانده‌های خاطرات لذتی که از این اهنگ در کودکی می‌بردم شدم که پاک یادم رفت.

یک بار هم باید از آلبوم حریق خزان قربانی بنویسم، آن هم در نوجوانی‌ام منتشر شد و همچین ارتباطی باهاش داشتم، جای مولانا و عطار با ابتهاج و مشیری عوض شده بود و جای شجریان با قربانی، من البته همان غم‌خوار سابق بودم.

  • میم تارخ

شکر و شکایت

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۲:۱۲ ب.ظ

داشتم به خودم می‌گفتم چه شد که اینطور آدم به‌تنهایی‌خو‌کرده‌ای شدم. وقت‌های زیادی‌است که وقتی هم که خانه هستم می‌روم تو اتاق در را می‌بندم، به کسی پیام نمی‌دهم، یا به بیان بهتر کسی نیست که بهش پیام بدهم، و جز خودم چه کسی می‌داند که چه اندازه تشنه‌ی معاشرت و صحبت کردن با آدم‌ها هستم.. یک آدم اجتماعی اجتماع‌گریز. حوصله ندارم کلمات را کنار هم بچینم تا بتوانم منظورم را بزک کرده برسانم، یعنی تنهایی و رنج‌ آن را اصلا چرا باید سعی کنم زیبا جلوه دهم. من اینجا دارد دهنم سرویس می‌شود، به عنوان یک آدم هر آنچه می‌توانستم فریاد بزنم فریاد زده‌ام. کاش در این وانفسا لااقل به یک چیز الوهی باور داشتم به آن پناه می‌بردم؛ مثلا می‌گ...

بند بالا را دیشب نوشتم، بعد دیدم حوصله‌ی تمام کردنش را ندارم، همینحور لپتاپ را بستم، و گذاشتمش کنار. دلم برای جلسات مهندس بازرگان تنگ شد یک‌هو! اتفاقا چندروز پیش داشتم با همکارم راجع به اسلام سکولار صحبت می‌کردیم، یاد مهندس بازرگان افتادم، آن روز‌ها  که خیلی پیگیر جلسات تفسیر قرآنش را دنبال می‌کردم واقعا حالم بهتر بود، حتی یادم می‌آید با خودم می‌گفتم اگر یک روز بر حسب اتفاق گذرم به کالیفرنیا افتاد، حتما باید هفته‌ای یکبار بروم اورنج کانتی تو جلساتش شرکت کنم، اصلا در کنار خود حرف‌هاش، لحن حرف زدنش برای من به مثابه‌ی یک منبع آرامش می‌ماند، مثل یک لالایی. بعد رفته رفته که آدم بی‌قیدتری شدم دیگر گوشش ندادم، باری؛ دلتنگ آن زمان‌ها شدم...

گفتم کالیفرنیا، یاد آن زمانی افتادم که تب مهاجرت داشتم، و کلا دو تا مقصد در ذهنم بود، یکی سن ‌خوزه که چون احتمالا حدس می‌زنید ما بچه‌های کامپیوتری هستیم و دره‌ی سیلیکون و یکی دیگر هم اسلوی نروژ بود، آن‌هم به علت علاقه‌ام به طبیعت، صندوق‌های سرمایه‌گزاری و سوسیالیسم. از طبیعتش آب‌دره‌هایش را دوست داشتم، حتی یادم است یک زمانی رفته بودم کلی عکس از آب‌دره های بیشمار نروژ دانلود کرده بودم و گذاشته بودم پشت صفحه کامپیوترم، یا در خیالات و آرزوهایم در یکی از دشت‌های چسبیده به آب‌دره‌ها خانه‌ای چوبی داشتم، که دهه‌ی چهارم به بعد زندگی‌ام را آنجا با زن و بچه‌هایم سپری می‌کنم، حتی شروع کرده بودم یک داستان هم راجع به آنجا نوشتن. که خب هم داستان نیمه‌کاره ماند، هم خیال‌پردازی‌هایم، دست بی‌تعارف تقدیر یقه‌ام را گرفت که برگرد اینور بچه!

بگذریم، گفتن از آن زمان‌ها دلگیرم می‌کند؛ و خودمانیم، یک جوری جمله‌ی قبل را گفتم که انگار الان چقدر شاد و شنگولم! خودم خنده‌ام گرفت. اما خب می‌دانم که یک روزی که شاید نزدیک هم باشد از افسردگی گذر‌ خواهم کرد. یک کورسوی امیدی آن منتهای قلبم روشن است که «چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند»، یک روز می‌نشینم در یک خانه‌ای که اهلش اهل خرابات دیار دل من است، به بهجت دل آن دیوانِ کهنه‌ی مادر پسری که یادگار روزهای تنهاییمان با مادرم است را باز می‌کنم و می‌خوانم:‌ «رسید مژده که ایّامِ غم نخواهد ماند» 

  • میم تارخ

دختران گروه کر

پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۵۸ ق.ظ

امروز پشت فرمان که بودم گروه کر دختران با شادی زایدالوصفی می‌خواندند که «گفتم به خدا قهر گناهه، دل منتظره چشم به راهه، ای من به فدات ناز نکن تو، با چشم سیات ناز نکن تو»، آه، این دخترها تبحر خاصی داشتند شعرهای غمگنانه را شاد اجرا کنند، یاد آهنگ رشیدخان‌شان افتادم، آدم نمی‌داند غمگین شود یا بشکن بزند و دست‌هایش را در هوا تکان بدهد به نشانه‌ی رقص، که رشیدخان، سردار کل قوچان مرده و اسمر‌ خانم، همسرش، در رثایش شعر گفته؛ رفتی نگفتی للو یه یاری دارم لو؟!

یک عالمه چیز برای نوشتن داشتم که خب تا به پشت کیبورد برسم، از چون منی عجیب نیست که فراموش شوند.

دیروز همکاری پرسید تو ساوندکلادپرسن هستی یا اسپاتیفای‌پرسن، خوشحال شدم که بالاخره یکی دیگر هم به دیده‌ی انسان‌شناسانه به این دو نرم‌افزار نگاه کرده، گفتم معلوم است! اسپاتیفای مثل یک شهر با آسمان‌های‌ خراشیده می‌ماند، من اصلا آن تو دوام نمی‌آورم، من در روستای ساندکلاد است که می‌توانم زندگی کنم، آنجا که آهنگ‌‌های عتیقه پیدا می‌شود، آنجا که هنرمندان مستقل موسیقی‌های کم‌ رونق و بی ‌های و هوی منتشر می‌کنند، آن‌جا که خودمانیست و هر کسی هر فایلی که دم دستش بیاید آپلود می‌کند.

دلم برای کتاب‌ داستانی خواندن تنگ شده،‌ حیف مظاهر زندگی مدرن و این دل‌مشغولی‌ها و نگرانی‌ها آنچنان بر نحیفِ روحم چنبره‌زده‌اند که تا می‌آیم برای یک کاری از این جنس زمان بگذارم، می‌گویند رها کن که دیر شده! که آخر بی مروت‌ها چی دیر شده؟ دنیا لنگ تو مانده یا خرس دنبالت کرده؟ یک‌جا آرام بگیر و بنشین زندگی را آرام مزه‌مزه کن دیگر! 

  • میم تارخ

تشنج پوستم را که می‌شنوم

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۳۷ ب.ظ

چه فرق می‌کرد زندانی در چشم انداز باشد یا دانشگاهی؟
اگرکه رویا تنها احتلامی بود بازیگوشانه
تشنج پوستم را که می‌شنوم، سوزن سوزن که می‌شود کف پا،
علامت این است که چیزی خراب می‌شود
دمی که یک کلمه هم زیادی است،
درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار،
سایه دستی است که می‌پندارد دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد.

چقدر باید دراین دومتر جاماند تا تحلیل جسم، حد زبان را رعایت کند؟
چه تازیانه کف پا خورده باشد ،
چه از فشار خونی موروث              دررنج بوده باشی
قرار جایش را می‌سپارد و بی‌قراری،
که وقت و بی‌وقت          سایه‌به‌سایه              رگ‌به‌رگ دنبالت کرده است تا این خواب
تظاهرات تورم را طی می‌کنم در گذر دلالان
سر چهارراه صدایی درشت می‌پرسد:
ویدئو مخرب تر است یا بمب اتم؟

مسیح هم که بیاید انگار صلیبش را باید حراج کند
صدای زنگ فلز در دندان‌های طلا
و خارش کپک در لاله‌های گوش
نصیب نسلی که خیلی دیر رسیده است
و فکر سیب و زمین در سیصد سالگی جاذبه
و کودکان چند هزار ساله که انگار
برای اولین بار هستی را در وان حمام سبک‌تر یافته‌اند.

نه سینما و نه میهمانی در تاریخ
هجوم کاشفانی با تأخیر حضور
هزار کس می‌آیند و هزار کس می‌روند
و هیچ‌کس هیچ‌کس را به خاطر نمی‌آورد
صدا همان که می‌شنوی نیست
سگ از سکوت به وجد می‌آید
و دزد بر سر بام بلند                   سماع می‌کند با ماه
زبان عزیزتر است اکنون یا دهان؟
که سنگ راه دهان را                   هزار بار تمرین کرده است
صدا که می‌شکند                  حرف که چرک می‌کند              جمله‌ها که نقطه‌چین می‌شوند
پیری یا بچه‌ای که خود را می‌کشد          تازه معنا روشن می‌شود

سگی که می‌افتاد در نمکزار و این نمک که خود افتاده است.
خلاف رأی اولوالالباب نیست
که ماه رنگ عوض کرده باشد     یا شب مثل آزادی زنگ زند.

اگر که لاله زرد باشد یا سیاه
استعاره‌ی خون
به مضحکه خواهد انجامید.

گچ سفید جای سرت را نشان می‌دهد
که چند سالی انگار در این‌جا می‌نشسته‌ای.
و رد انکارت افتاده است بر دیوار
یا شاید نقشی مانده است از تسلیمت.
گزاره‌ای اصلاََّ ناتمام.
وتازه این بیتابی
که هیچ چیز آرامش‌نمی کند
در التهاب درهایی که باز می‎شوند و در‌هایی که بسته می‌شوند
کتاب‌هایی که باز می‌شوند و دست‌هایی که بسته می‌شوند
و دست‌هایی که سنگ‌ها را می‌پرانند
وسار‌هایی که از درخت‌ها می‌پرند
درخت‌هایی که دار می‌شوند            دهان‌هایی که کج می‌شوند
زبان‌هایی که لالمانی می‌گیرند

صدای گنگ و چشم‌انداز گنگ و خواب گنگ
و همهمه که می‌انبوهد       می‌ترکد        رؤیا که تکه‌تکه می‌پراکند
دانشگاهی که حل می‌شود در زندانی و
چشم‌اندازی که از هم می‌پاشد
خوابی که می‌شکند در چشم و چشم
که میخ می‌شود در نقطه‌ای و            نقطه‌ای که می‌ماند منگ
در گوشه‌ای از کاسه‌ی سر
که همچنان غلت می‌خورد               غلت می‌خورد              غلت می‌خورد …

 

  • میم تارخ

کیآس.

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۲۷ ب.ظ

تا رسیدم خانه به عادت مألوف دراز کشیدم و لپتاپ را از کیف درآوردم که بنویسم، بعد دیدم چیزی برای گفتن ندارم، بستمش و گذاشتم کنار، بعد که کمی در سکوت دراز کشیدم یک چیزهایی در ذهنم رسوب کرد.

این به قولی «کِرسرِ» تایپ خودش را کشت بس که چشمک زد در ابتدای این خط، اما نتوانستم آنچه می‌خواهم را بنویسم؛ لحظه‌ای فکرم پر است و لحظه‌ای خالی. خودم را صدا می‌زنم حدیث نفس می‌کنم که فلانی تو اگر خودت را ننویسی تلف می‌شوی‌ ها! یک خودِ دیگری طلب‌کارانه جواب می‌دهد که: «وقتی چیزی نیست از چه بگویم» و من فکر می‌کنم این که در زندگیت «چیزی نباشد.» خیلی تلخ‌تر از هر افسردگی و رنج و ملالی است، یک زندگی علی‌السویه. یک رنج بیهوده و بی‌ته. 

  • میم تارخ

گریه را به مستی بهانه کردن.

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۱۶ ب.ظ

امروز ماجرای خاصی برای تعریف کردن ندارم، جز این‌که به سختی بیدار شدم و با رخوتی مضاعف راهی محل‌کار شدم، مدت‌ها در ترافیک بودم، و یک جلسه‌ای را از ابتدا تا انتها استرس کشیدم. قرار است بچه‌ها امروز بروند دامنه‌های دماوند تا فردا، اما خب برنامه کاری من جوریست که نمی‌توانم بروم. پشت میز که می‌نشینم هی به این بروز واضح اضافه‌وزنم، یعنی شکمم نگاه می‌کنم و خودم را سرزنش می‌کنم، یک‌جورهایی از خودم خجالت می‌کشم. اگر زندگی را به یک فیلم تشبیه کنیم، زندگی من آن فیلمی‌است که از همان اول که در سینما نشسته‌ای و فیلم شروع می‌شود با خودت می‌گویی باید صد و خورده‌ای دقیقه آن را تحمل کنم، بعد اما هنوز امید داری یک‌جایی داستان فیلم جذبت کند، از سر استیصال به خودت و فیلم فرصت می‌دهی تا خودش را ثابت کند، به ساعت نگاه می‌کنی، ولی به قول فراستی فیلم اصلا ماقبل نقد است، از پوسترش هم می‌شد این را فهمید.

نمی‌دانم آستانه‌ی این آزمایش‌های اعتیاد چقدر پایین است، اما از وقتی فهمیده‌ام بدنم ترامادول دفع می‌کند، یک حس بدی به خودم پیدا کرده‌ام، می‌دانم بخاطر این مسکنی‌است که می‌خورم، اما خب این‌که آدم بداند هر چند کم، اما ناخودآگاه دارد با یک اعتیادی از این جنس زندگی می‌کند هر چند برای تسکین یک مرضی باشد، اما جالب نیست.

باری این روزها و روزمرگی‌هایی که ازشان می‌نویسم ناچارا نقطه‌های اوج زندگیم هستند، یعنی روی حضیض زندگی خیلی‌ها که همین روزمرگی‌است من تازه اوج می‌گیرم. امروز پشت فرمان با خودم فکر می‌کردم چه می‌شود اگر تو هم خوشحال باشی؟ بخندی، مسافرت بروی،‌ وقتی در حال تکاپویی اندکی شاد باشی؟ بعد به این فکر کردم که خوشحالی خود یک هدف است یا محصول جانبی یک فرایند؟ از این سوال‌های بی‌ سر و ته. 

کاش می‌توانستم برای آخر هفته یک برنامه‌ریزی هیجان‌آمیز بکنم اما جالب‌ترین گزینه‌ای که روی میز دارم همین خوابیدن زیاد است،‌ خواب، خواب فراوان، سکرات موت، وه!

 

  • میم تارخ

تستوسرون، کیم‌کی‌دوک و یک ماجرای دیگر.

سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۴۵ ب.ظ

رسیدم خانه، اما از لحاک سطح هوشیاری تفاوتی چندانی با یک جنازه ندارم، با این اوصاف باز دراز کشیدم روی تخت و لپتاپ را درآوردم که از زور تنهایی یکذره صدای کیبورد را دربیاورم و بنویسم.

من که از پزشکی و نوروساینس و این‌ها سر رشته‌ای ندارم، تئوری‌های علمی هم اسمشان روی خودشان است، یک نظری هستند برای خودشان، اما جسته‌گریخته شنیده‌ام که تجمع تستوسترون در مردها یک همبستگیِ خوبی دارد با تندخویی و این‌ها، حالا من تند‌خویی که نمی‌کنم، ولی خب همین تندخویی‌هایی که گاهی مستعد انجام دادنشان هستم را می‌ریزم تو خودم، می‌شود پالرزه و به خود پیچیدن در تخت و این‌ها، که خب سخت است.

دیشب بعد تیاتر با بچه‌ها رفتیم رستوران، من هم مثل همیشه در خودم بودم، حالم هم زیاد خوش نبود که مدیرم آمد کنارم نشست و گفت فلانی بیا توی جمع چرا تو خودتی؟ گفت فیلم چی‌ می‌بینی، کتاب چی می‌خوانی و این دست سوال‌ها، من هم کیم‌کی‌دوک، کیشلوفسکی، کوروساوا و کیارستمی عزیز را نام بردم، گفت پس کلا سینمای شرق را دوست داری، گفتم خب شرقی‌ام دیگر، با سینمای غرب ارتباط نمی‌گیرم، بعد با یک همکار دیگرم که کتاب زیاد می‌خواند راجع به کتاب‌ها صحبت کردیم. جالب بود، اینجور صحبت‌ها را دوست دارم. ولی واقعا ناراحت می‌شوم هیچ‌کس کیم‌کی‌دوک فقید را نمی‌شناسد و فیلم‌هایش را ندیده.. هر سال فیلم جدید می‌ساخت، من واقعا ناراحت شدم که مُرد و دیگر فیلم جدیدی نخواهد ساخت که ببینم.

یک پاراگراف جای این چیزهایی که الان می‌نویسم بود که خب پاکش کردم، این روزها زیاد پاراگراف پاک می‌کنم.

می‌روم قرص‌هایم را بخورم و به بی‌هوش شدن و بی‌هوش بودن ادامه دهم، تا سحر؟‌ تا سحر چه زاید باز.

  • میم تارخ

شوهر آهو خانم.

سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۴۶ ق.ظ

امروز دیر که داشتیم می‌آمدیم سر کار، تو خیابان بارانی دختر ریزه‌هه و شوهرش را دیدم که داشتند به شرکت می‌آمدند، دستادست و قشنگ، بعد همکارم سر صبحانه یک میزی انتخاب کرد که کنارم دختره و شوهرش نشسته بودند، بعد مرده با غیظ یک نگاهی بهم انداخت، البته احتمالا تصور من از نگاهش این بود، تو توهماتم اینطور فکر می‌کنم، انگار فیلم فارسی‌است! باری؛ نمی‌دانم چرا به این پسرهای همسن خودم که زن دارند اینقدر حسودی می‌کنم! بنشین زندگیت را بکن مرد حسابی! عرضه داشتی خودت می‌رفتی برای خودت آستین بالا می‌زدی، بعد هم چرا فکر می‌کنی انقدر اتفاق خاصی‌است و اینها، به سال و این‌ها نکشیده عادی می‌شود برایت، ملال و اینها باز شروع می شود، البته خودم که دوست ندارم اینجوری فکر کنم، تجربه‌ی زیسته‌ی قاطبه‌ی مردهایی که داشتند و گفتند اینطور بوده، ای بابا، ای بابا. بعد همیشه خودم را راضی می‌کنم که نه بابا! من اینطور نیستم، این‌ها از سر هوا و هوس می‌روند زن می‌گیرند و برای همین برایشان عادی می‌شود، من واقعا اما به زن و زندگی باور دارم. شاید هم اینطور نباشد، نمی‌دانم، علی‌الحساب باید بچسبم به زندگی‌ِ یالقوزوار خودم، منتطر اتفاق و جزوه‌ام به جزوه‌ی یک کسی بخورد و بریزد و «نگاهم با نگاهت کرد برخورد» و اینها هم نباشم،‌ این‌ها بیشتر به بهانه می‌ماند، که ملال خودم رو بشان فرافکن می‌کنم، یک‌جوری‌است که شده! 

  • میم تارخ