آئورلیانو

داستان یک غم

آئورلیانو

داستان یک غم

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۳/۲۱
    ؛
  • ۰۳/۰۲/۳۰
    -

شکر و شکایت

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۲:۱۲ ب.ظ

داشتم به خودم می‌گفتم چه شد که اینطور آدم به‌تنهایی‌خو‌کرده‌ای شدم. وقت‌های زیادی‌است که وقتی هم که خانه هستم می‌روم تو اتاق در را می‌بندم، به کسی پیام نمی‌دهم، یا به بیان بهتر کسی نیست که بهش پیام بدهم، و جز خودم چه کسی می‌داند که چه اندازه تشنه‌ی معاشرت و صحبت کردن با آدم‌ها هستم.. یک آدم اجتماعی اجتماع‌گریز. حوصله ندارم کلمات را کنار هم بچینم تا بتوانم منظورم را بزک کرده برسانم، یعنی تنهایی و رنج‌ آن را اصلا چرا باید سعی کنم زیبا جلوه دهم. من اینجا دارد دهنم سرویس می‌شود، به عنوان یک آدم هر آنچه می‌توانستم فریاد بزنم فریاد زده‌ام. کاش در این وانفسا لااقل به یک چیز الوهی باور داشتم به آن پناه می‌بردم؛ مثلا می‌گ...

بند بالا را دیشب نوشتم، بعد دیدم حوصله‌ی تمام کردنش را ندارم، همینحور لپتاپ را بستم، و گذاشتمش کنار. دلم برای جلسات مهندس بازرگان تنگ شد یک‌هو! اتفاقا چندروز پیش داشتم با همکارم راجع به اسلام سکولار صحبت می‌کردیم، یاد مهندس بازرگان افتادم، آن روز‌ها  که خیلی پیگیر جلسات تفسیر قرآنش را دنبال می‌کردم واقعا حالم بهتر بود، حتی یادم می‌آید با خودم می‌گفتم اگر یک روز بر حسب اتفاق گذرم به کالیفرنیا افتاد، حتما باید هفته‌ای یکبار بروم اورنج کانتی تو جلساتش شرکت کنم، اصلا در کنار خود حرف‌هاش، لحن حرف زدنش برای من به مثابه‌ی یک منبع آرامش می‌ماند، مثل یک لالایی. بعد رفته رفته که آدم بی‌قیدتری شدم دیگر گوشش ندادم، باری؛ دلتنگ آن زمان‌ها شدم...

گفتم کالیفرنیا، یاد آن زمانی افتادم که تب مهاجرت داشتم، و کلا دو تا مقصد در ذهنم بود، یکی سن ‌خوزه که چون احتمالا حدس می‌زنید ما بچه‌های کامپیوتری هستیم و دره‌ی سیلیکون و یکی دیگر هم اسلوی نروژ بود، آن‌هم به علت علاقه‌ام به طبیعت، صندوق‌های سرمایه‌گزاری و سوسیالیسم. از طبیعتش آب‌دره‌هایش را دوست داشتم، حتی یادم است یک زمانی رفته بودم کلی عکس از آب‌دره های بیشمار نروژ دانلود کرده بودم و گذاشته بودم پشت صفحه کامپیوترم، یا در خیالات و آرزوهایم در یکی از دشت‌های چسبیده به آب‌دره‌ها خانه‌ای چوبی داشتم، که دهه‌ی چهارم به بعد زندگی‌ام را آنجا با زن و بچه‌هایم سپری می‌کنم، حتی شروع کرده بودم یک داستان هم راجع به آنجا نوشتن. که خب هم داستان نیمه‌کاره ماند، هم خیال‌پردازی‌هایم، دست بی‌تعارف تقدیر یقه‌ام را گرفت که برگرد اینور بچه!

بگذریم، گفتن از آن زمان‌ها دلگیرم می‌کند؛ و خودمانیم، یک جوری جمله‌ی قبل را گفتم که انگار الان چقدر شاد و شنگولم! خودم خنده‌ام گرفت. اما خب می‌دانم که یک روزی که شاید نزدیک هم باشد از افسردگی گذر‌ خواهم کرد. یک کورسوی امیدی آن منتهای قلبم روشن است که «چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند»، یک روز می‌نشینم در یک خانه‌ای که اهلش اهل خرابات دیار دل من است، به بهجت دل آن دیوانِ کهنه‌ی مادر پسری که یادگار روزهای تنهاییمان با مادرم است را باز می‌کنم و می‌خوانم:‌ «رسید مژده که ایّامِ غم نخواهد ماند» 

  • میم تارخ

نظرات  (۱)

، آن‌هم به علت علاقه‌ام به طبیعت، صندوق‌های سرمایه‌گزاری و سوسیالیسم. از طبیعتش آب‌دره‌هایش را دوست داشتم، حتی یادم است یک زمانی رفته بودم کلی عکس از آب‌دره های بیشمار نروژ دانلود کرده ام

شما موجود خفنی هستین

ایول

پاسخ:
:) من مخلصم مهندس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی