-
خیلی سعی کردم چیزی برای نوشتن پیدا کنم، صبح سه تا آهنگ جگرسوز پشت سر هم پخش شد، صبح با خودم گفتم از همانها بنویسم، بعد دیدم آهنگها هم پناهگاهی شدهاند که وقتی نمیتوانم بنویسم به آنها پناه ببرم. اما خب آتشی که جاودانی در سینه هست، چشمانی که از راه دور سو نمیدهند، زبانی که میل گفتگو نمیدهد، عشقی که پیر میکند و صد بار که میگویی همچی مکن، زلفای بورت چین چین مکن، خب همینهاست چیزی که در زندگی میگذرد دیگر.
خستهام، از تکرار مکرر «خستهام» هم خستهام، حتی رغبت ندارم این بند را ادامه دهم، پس برای چه مینویسم؟ نمیدانم، باز این تناوب مسخره به سراغم آمده؟ آنقدر خسته شوم تا جایی که بخواهم بمیرم، شب که میخوابم به این احتمال فکر کنم که چه خوب میشد اگر بیدار نمیشدم و صدایی دیگر از جایی دیگر از مغزم در به در به دنبال مزه کردن مصدر «زنده بودن» باشد، و تو تماشاچی تنازع این دو احساس باشی و بیچاره تو آی انسان که کاری جز گریستن نمیدانی، در همین حال کسی پیام میدهد که «پروژه کنسل است.» چون تو به ددلاینها پایبند نبودی و تو میخواهی جواب بدهی که به درک که منتفیاست، بهتر که منتفیاست، حالا دست چرکت را از کاسهی سرم بکش بیرون بگذار این سلولهای تیرهی لعنتی به حال خودشان باشند. همین جا لپتاپ پیام میدهد که باتریام مستهلک شده و باید ببری به یک اپلاستور برای سرویس، و آخر من در این بیغوله همچی مغازهای که تو میگویی را از کجا پیدا کنم؟ هیچ ورودیای ندارد، و گرنه به اینیکی میتوانستم بگویم به جهنم که باتریات خراب شده، من هم باتریام خراب شده. همین جا هزار جفنگ دیگر از دنیا و هزار سکوت دیگر از تو.
نقطهی بند را میگذاری چون نمیخواهی غرولندهای بیمعنای بیشتری بکنی و گیرم که حرفت را هم زدی، بعد خیال کردی تو وبلاگ درپیتت که نوشتی قرار است دنیا روی پاشنهی دیگری بچرخد؟ بیچاره تو حتی داد هم نمیتوانی بزنی! یادت که نرفته صوت یک موج مکانیکیاست و وقتی اطرافت هیچ لعنتیمادهای وجود ندارد این باز کردن دهانت به مثابهی فریاد یک نمایش مضحک بیشتر نیست.
- ۰۳/۰۲/۰۸
صبر کن
صوت یک موج است و ماده را می لرزاند
ولی ایهام ماده و جنس مونث و همینطور ایهام لرزاندن و رقص
کار را دشوار می کند