آئورلیانو

داستان یک غم

آئورلیانو

داستان یک غم

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۳/۲۱
    ؛
  • ۰۳/۰۲/۳۰
    -

۳۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

ما سنگ‌دلان.

دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۳۸ ب.ظ

نمی‌توانم بنویسم، نه که نخواهم، واقعا نمی‌توانم که بنویسم؛ دوست دارم، نیاز هم، اما دستانم کوتاه است. دیشب یک درام ایرانی دیدم، یک نسیمی در دلِ حالاسنگ‌شده‌ام وزید، خواستم بیایم بنویسم که خوابم برد. امروز هم که کذا وکذا. همه‌ی آدم‌ها یک جوری که نگاهشان کنی دیوانه‌اند، من هم به این طریق.

  • میم تارخ

-

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۱۷ ب.ظ

یک چیزی نوشته بودم، قزیب به دو پارگراف، لپتاپ کرش کرد و نوشته‌ها هم باهاش رفت؛ دیگر حوصله‌ی نوشتنم تمام شد، مع‌الوصف جای این سطور که می‌خوانید یک درد و دل بود.

  • میم تارخ

هروئین خطرناک‌تر است یا عشق؟

شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۳۵ ب.ظ

یک وقت‌هایی هم به ادم‌ها دروغ می‌گویم، کارهایم را انجام نمی‌دهم، وظایف انسانی‌ام را زمین می‌گذارم، داد می‌زنم، خودم را در اضطراب غرق می‌کنم و الخ.

کمابیش برایم واضح است که چرا نمی‌توانم بنویسم، هیچ‌کس با این قوایی که در ذهنش پدید آمده باشند که بگوید مراعات فلان چیز و بهمان چشمی که می‌خواندت را بکن نمی‌تواند در نوشتن دوام بیاورد.

می‌دانم که حالم خوب نیست و البته می‌دانم برای درآمدن از این حال باید چکار بکنم، باید به معنای دقیق کلمه زندگی‌ام را از نو بنا کنم و این یعنی باید ضمنا این زندگی الکن و شکسته‌بندی‌شده‌ی فعلی را خراب کنم، باید از خیلی چیز‌ها فاصله بگیرم. خیلی چیز‌ها را رها کنم و بروم، که این داستان‌ها، فعلا، برایم از شدت سختی ناممکن است.

کاش می‌توانستم روی پیشانیم بنویسم:‌ «من هر روز دارم برای این که به زندگیم ادامه بده‌ام جون می‌کنم.» تا شاید تلویحا این معنا را برساند که با مراعات بیشتری با من رفتار کنند. بعد به این فکر می‌کنم که فریاد تظلمم به هیچ‌جا، هیچ‌لعنتی‌جایی نمی‌رسد. بعد به این فکر می‌کنم که نه! دنیا اینطوری کار نمی‌کند. و بعد به این زخم‌ها که کرم افتاده فکر می‌کنم.

این روزها به زور ساشه‌های منیزیم درد عصبی کمتری دارم، اما تا کی آدم با زور منیزیم و هزار ترکیب آلی کوفتی دیگر بخوابد و بیدار شود و زندگی کند؟ 

آمدم بنویسم «از تکرار مکرر عبارت خسته‌ام هم خسته‌ام» بعد دیدم چیزی شبیه به این را، همینجا، چند روز پیش نوشته بودم، حالا وقتش است بنویسم از این تظلم‌‌های گاه به گاه که «کارد به استخوان رسیده» هم خسته‌ام. من واقعا انگار همه‌ی سررشته‌های زندگی را از کف باخته‌ام. تنها چیزی که دارد مرا به دنیا وصل نگاه می‌دارد همین جاذبه‌است، آن هم دور نیست که پاهام در راه رفتن همراهی نکنند.

 

  • میم تارخ

سگ‌مرده

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ

خیلی شد که آمدم پشت این صفحه و یک چیز‌هایی شروع کردم به نوشتن و بعد دکمه‌ی بک‌اسپیس را آنقدر نگاه داشتم تا حروف ذره ذره جلوی چشمانم آب شوند و بروند، صفحه که سفید شد، خودم را توجیه می‌کنم که: ببین مرد کوچک! چیزی برای نوشتن وجود ندارد. انگار واقعا یک استحاله‌ی ذهنی در تو رخ داده. پسر تو واقعا قوای عاطفه‌ات را از دست دادی! سگ‌مرده‌ی کنار اتوبان شدی. هر روز خشم و بی‌تفاوتی و رخوت ذره ذره‌ات را مثل موش می‌جود و ببین! اف بر این زندگی بی‌قید و احساسی که برای خودت دست و پا کرده‌ای.

  • میم تارخ

من از کجا؟ حبس از کجا؟

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۱۴ ب.ظ

دیروز برای کل تیم یک ارائه‌ی دو ساعته‌ی فنی دادم، یعنی احتمالا مبسوط‌ترین ارائه‌ای بود که در عمرم انجام داده‌ام، از پایان‌نامه و پروژه‌ها و چیز‌های دیگر هم طولانی‌تر، و خب همه خوششان آمد و تحسینم کردند، این برای منی که کم‌تجربه و تازه‌وارد هستم در این تیم واقعا مایه‌ی مباهات بود، و بله، امروز به مباهات گذشت و نکته‌ی مهم‌تر این است که زندگی غیرکاری‌ام دور شدم و این برای منی که زندگی‌ام غیر از ابعاد شغلی‌اش چیزی شبیه به یک مرداب نازیباست واقعا خوب است. این‌که نمی‌نوسم به این خاطر است که حوصله و توان نوشتن ندارم، اما این کودک خشمگین درونم گاهی‌ آنقدر درونم فریاد می‌زند که امانم بریده می‌شود. می‌خواهم فریاد بزنم و وجود خودم را به آدم‌ها گوشزد کنم، واقعا دوست دارم از آدم‌ها راجع به یک چیز‌هایی تصدیق دریافت کنم، دوست دارم یک‌ آدم‌هایی ریشه‌های بعضی زخم‌های مرا درک کنند. دوست دارم فریاد بزنم، دوست دارم خیلی چیزها بگویم که نگفتنشان مثل یک گلوله‌ی لجن راه گلویم را بسته‌ است.

  • میم تارخ

چاووشی

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۳۹ ق.ظ

داری زندگیت را می‌کنی که یک‌هو آقای چاوشی توی گوشت می‌خواند:‌ «‌به هر مسافری که جز من از لب تو سهم داشت. بگو جهان جدید نیست بگو فقط گناه داشت. اگر به من نمیرسید و این زمان مدید نیست»، آه، واقعا آه، آهِ از نهاد، آه بلند.

  • میم تارخ

تکرار غریبانه‌ی شب‌هایت چگونه گذشت؟

شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۵۴ ب.ظ

رسیدم خانه، بعد از چند روز زندگی در کویر، در آینه خودم را دیدم، از حالت آشفته و نافرم خودم شرمنده شدم، یک چیزی قریب به شمایل کارتن خواب‌ها، که البته اگر استانداردهای آزمایشگاهی را معیار بگیریم واقعا برای خودم یک پا اعتیاد هم دارم، البته من با این موضوع شوخی می‌کنم، خدا نکند آدم معتاد این افیون‌ها بشود. 
مدت هاست که ملغمه‌ای از غم و خشم و این‌ها هستم، این مدت‌هایی که میگویم شما نزدیک به دو سال تصور کنید. با خودم فکر می‌کنم چه می‌شود که تالمات روحی اینطور داغ می‌شوند و می‌مانند؟ خب بروید دیگر! دست از سرم بردارید خنیاهای لعنتی! چرا این نظام تاوان دنیا آنقدر بی‌رحم و بی‌انصاف است؟ نمی‌دانم. 
واقعا این نالیدن‌های مداوم را دوست ندارم، دلم می‌خواهد آن دست آرامش‌های قدیمی را باز تجربه کنم، 
خسته‌ام، 

دوست دارم بروم یک جایی داد بزنم، فحش بدهم، به زمین و زمان،

چه می‌دانم، اشک بریزم،

من از بندبازی روی لبه‌ی فروپاشی خسته شده‌ام، دوست دارم یک وری بیافتم، فقط بیافتم، من از این شب‌هایی که به برزخ می‌مانند خسته شده‌ام.

  • میم تارخ

هفتاد و یک شمال

شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۲۱ ب.ظ

قبل‌ترها از علاقه ام به راه و جاده نوشته بودم، جاده، اعم از ماشین‌رو، پیاده‌رو یا مال‌رو، شاعری زمانی نوشته بود: خون رگ جاده‌ام، با نرسیدن خوشم. نبض مدام قدم، خاصیت هست هاست. و من هم جاده بر آن از همین رو دوست دارم، چون حکایت از رفتن‌های بسیار دارد. به هر رو امروز در راه شماره ٧١N هستم، که البته کمی بعد با آزادراه شماره ٧ ادغام می‌شود، و می‌رود به سمت کوهپایه‌های البرز مرکزی، پایتخت دود و شلوغی. به یمن اردیبهشت کنار این جاده که از دل کویر می‌گذرد و تا چشم کار می‌کند نشانی از آبادی نیست، گل‌های زرد زمین بیابان را حاشور زده‌اند. 

یک جایی میان جاده‌ی ٧١ شمال هست که اندک‌آب‌های کویری تصمیم گرفته‌اند آنجا را آباد کنند، دار و درخت و سبزیست که در کویر خودنمایی می‌کنند، همیشه کنار یکی از درخت‌ها می‌ایستم و خستگی در می‌کنم. 

چند روز پیش با خودم می‌گفتم حکایت گلاویزی من با زندگی حکایت آن آدمی است که در دریا ماست می‌ریخت، پرسیدند چه می‌کنی، گفت می‌خواهم دوغ درست کنم، در جواب اینکه گفتند آدم عاقل اینطور که نمی‌شود گفت: «ولی فکرش را بکن اگه بشه چی میشه!» حالا من هم یک سوال‌هایی را می‌خواهم جواب بدهم، در وادی

هایی از زندگی خودم را سرگردان کرده‌ام که واقعا دردسر است، ولی گاهی با خودم فکر می‌کنم، بقول آن مرد سفیه: «اگه جواب‌ها پیدا بشه چی ‌میشه!» اگر از این انتزاع سطح پایین افسردگی بیرون بیایم، عجب زندکی‌ای خواهد شد!

 

پانویس آنکه یادم باشد بعد در رابطه‌ی زندگی مهندسوارانه و این شعر سعدی که می‌گوید: مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی، یک مقدار قلم‌فرسایی کنم.

  • میم تارخ

برودکست

پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۱۹ ب.ظ

امروز باز با خودم این فکر را کردم که این کنار گوشه‌های زندگی‌ام شروع کنم و یک داستان بنویسم، توی داستان می‌شود خودت را پشت شخصیت‌هات قایم کنی، می‌توانی یک آدم عمگین داشته باشی، بی که آدم‌ها را ناراحت کنی از بابت غم‌های بی‌حسابت.

به کویر که می‌آیم، این خانواده‌ی فرسوده را که می‌بینم، مادربزرگم برایم داستان‌ اجدادم را که می‌گوید، فکرم هزار راه می‌رود، اگر یک آدم خوش‌حوصله‌ای پیدا می‌شد می‌توانست کتاب‌ها بنویسد از داستان غم‌بارگی‌های این طایفه. و خب همانطور از احوالات من که نوه و نتیجه و نبیره‌ی این‌ها هستم بر می‌اید فرزند خلفی برای سبک زندگی تراژی‌وارشان بوده‌ام. آن‌جور که از خاطرات برمی‌آید؛ اجدادم جز یکی، رعیتِ کشاورز بوده‌اند، یکی هم البته خان روستا بوده، چند بار بعد از این ویرگول جمله نوشتم و پاک کردم، دیدم درست نیست با چند خاطره‌ی تکه‌پاره از آدم‌هایی که ندیده‌ام و به نوعی تاریخچه‌های وجود من در دنیا هستند، زبان به قضاوت و گله باز کنم. 

خیلی فکر کردم چه چیزی تا آن اعماق قلبم را آرام و گرم می‌کند، و می‌دانید؟ من تشنه‌ی گفتگوهای عمیق هستم. گفتگوهای عمیق هم چیزی نیست که از خاک این شکل زندگی من در بیاید، ارتباطات عمیق یک شکلی از زندگی را می‌طلبد که دست کم صحبت امروز و فردای زندگی من نیست.

دست‌هام را یارای نوشتن نیست، و اگر نه که خیلی دوست دارم از لحظه لحظه‌ی این احوالات یک چیزی بنویسم. از وقتی فهمیده‌ام با نوشته‌ی قبلی دست کم یک نفر از خواننده‌های خیلی کم اینجا، به قول خودش، دمغ شده، سعی کردم خیلی دست به عصا‌تر بنویسم. من واقعا نمی‌خواهم انی باشم که غم و رنج و خشم و این‌قبیل تالمات روحی خودم را، به قول خارجی‌ها «برودکست» کنم.

  • میم تارخ

تو جاده که بودم کلمات مثل مگس‌ در سرم وز و وز می‌کردند، با خودم گفتم به مقصد که رسیدم می‌نشینم یک گوشه و می‌نویسمشان، حالا که رسیدم هیچ چیزی برای نوشتن ندارم، همه‌شان رفتند آن پشت و پسله‌‌های مغزم قایم شده‌اند، من ماندم و یک مغز راکد، مکدر و متعفن. مشاعرم را از دست داده‌ام، بی‌ کم و کاست، وسط نوشتن این‌ها به خودم نهیب می‌زنم که «بس کن دیگر! مدت‌هاست کاری جز نالیدن نداری.»، ولی باز به خودم می‌گویم «شاد بودن که زورکی نیست.»، تو، جوان شوربخت هم حالا شاد نیستی، چاره چیست؟ قدیم‌ها بوی اردیبهشت را می‌شنیدم، امروز صبح دلم برای آن بو تنگ شد، هر چه شامه تیز کردم و به باغچه نزدیک شدم هیچ بویی نشنیدم، غصه دار بود. یا کاش می‌شد سرم را بکنم توی موهای نمناک از حمام درآمده‌ی زنی که دوستش دارم و تا می‌توانم نفس بکشم، دلم یک همچین بویی می‌خواهد، بوی زن! بوی بهار، بوی خاک باران‌خورده. در زندگی حال‌هایی می‌رسند که آنقدر ناکوکند که دلت برای لحظات غمگینی‌ات هم تنگ می‌شود!

 

 

  • میم تارخ