آئورلیانو

داستان یک غم

آئورلیانو

داستان یک غم

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۳/۲۱
    ؛
  • ۰۳/۰۲/۳۰
    -

تو جاده که بودم کلمات مثل مگس‌ در سرم وز و وز می‌کردند، با خودم گفتم به مقصد که رسیدم می‌نشینم یک گوشه و می‌نویسمشان، حالا که رسیدم هیچ چیزی برای نوشتن ندارم، همه‌شان رفتند آن پشت و پسله‌‌های مغزم قایم شده‌اند، من ماندم و یک مغز راکد، مکدر و متعفن. مشاعرم را از دست داده‌ام، بی‌ کم و کاست، وسط نوشتن این‌ها به خودم نهیب می‌زنم که «بس کن دیگر! مدت‌هاست کاری جز نالیدن نداری.»، ولی باز به خودم می‌گویم «شاد بودن که زورکی نیست.»، تو، جوان شوربخت هم حالا شاد نیستی، چاره چیست؟ قدیم‌ها بوی اردیبهشت را می‌شنیدم، امروز صبح دلم برای آن بو تنگ شد، هر چه شامه تیز کردم و به باغچه نزدیک شدم هیچ بویی نشنیدم، غصه دار بود. یا کاش می‌شد سرم را بکنم توی موهای نمناک از حمام درآمده‌ی زنی که دوستش دارم و تا می‌توانم نفس بکشم، دلم یک همچین بویی می‌خواهد، بوی زن! بوی بهار، بوی خاک باران‌خورده. در زندگی حال‌هایی می‌رسند که آنقدر ناکوکند که دلت برای لحظات غمگینی‌ات هم تنگ می‌شود!

 

 

  • میم تارخ

نظرات  (۲)

اوهوم 

آره پیش میاد

ایشالا یا شادی شاد 

یا دست کم ریست فکتوری به سمت غم 

اگر مامان داری هنوز موهای خیسشو از دست نده

پاسخ:
ممنونم مهندس :)

اومده بودم‌ یه مطلب با بوی‌ اردیبهشت بزنم‌ دقیقا خلاف متن تو! اینو خوندم دمغ شدم. فلذا به احترامت دست نگه میدارم! گذرا باشه و خوب باشی. 

پاسخ:
آه متاسفم که ناخواسته باعث شدم دمغ شی، ولی من خوشحال می‌شم متنی ازت بخونم، واقعا.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی