برودکست
امروز باز با خودم این فکر را کردم که این کنار گوشههای زندگیام شروع کنم و یک داستان بنویسم، توی داستان میشود خودت را پشت شخصیتهات قایم کنی، میتوانی یک آدم عمگین داشته باشی، بی که آدمها را ناراحت کنی از بابت غمهای بیحسابت.
به کویر که میآیم، این خانوادهی فرسوده را که میبینم، مادربزرگم برایم داستان اجدادم را که میگوید، فکرم هزار راه میرود، اگر یک آدم خوشحوصلهای پیدا میشد میتوانست کتابها بنویسد از داستان غمبارگیهای این طایفه. و خب همانطور از احوالات من که نوه و نتیجه و نبیرهی اینها هستم بر میاید فرزند خلفی برای سبک زندگی تراژیوارشان بودهام. آنجور که از خاطرات برمیآید؛ اجدادم جز یکی، رعیتِ کشاورز بودهاند، یکی هم البته خان روستا بوده، چند بار بعد از این ویرگول جمله نوشتم و پاک کردم، دیدم درست نیست با چند خاطرهی تکهپاره از آدمهایی که ندیدهام و به نوعی تاریخچههای وجود من در دنیا هستند، زبان به قضاوت و گله باز کنم.
خیلی فکر کردم چه چیزی تا آن اعماق قلبم را آرام و گرم میکند، و میدانید؟ من تشنهی گفتگوهای عمیق هستم. گفتگوهای عمیق هم چیزی نیست که از خاک این شکل زندگی من در بیاید، ارتباطات عمیق یک شکلی از زندگی را میطلبد که دست کم صحبت امروز و فردای زندگی من نیست.
دستهام را یارای نوشتن نیست، و اگر نه که خیلی دوست دارم از لحظه لحظهی این احوالات یک چیزی بنویسم. از وقتی فهمیدهام با نوشتهی قبلی دست کم یک نفر از خوانندههای خیلی کم اینجا، به قول خودش، دمغ شده، سعی کردم خیلی دست به عصاتر بنویسم. من واقعا نمیخواهم انی باشم که غم و رنج و خشم و اینقبیل تالمات روحی خودم را، به قول خارجیها «برودکست» کنم.
- ۰۳/۰۲/۱۳
برودکست کن بابا
مدیا ازین بی بخار تر در چنین برودکست هایی نداریم
تازه غم خوراک شاهانه ایست، تنها خوردنش ناصواب است.
همین کویر، خوب عمیق است حضرت عباسی
با اینکه
کل تهران سرریز شده اند اینطرفی
تعطیلی و هوای بارانی شمال و گلاب گیری کاشان و ...
اما کسی که بچه اینجا باشد را چه به این جنقولک بازی ها...
توی عمقت گاهی بیا بالا نفسی تازه کن
به جایی بر نمی خورد.
حضرت عباسی غم را نخور. باهاش کبوتر گلی درست کن