آئورلیانو

داستان یک غم

آئورلیانو

داستان یک غم

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۳/۲۱
    ؛
  • ۰۳/۰۲/۳۰
    -

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

Gettin' back on the horse

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۳۸ ب.ظ

این روزها خیلی به این فکر می‌کنم، منی که هم از اسب افتادم و هم از نسل، که زانوهام را بتکانم و به این نکبت پایان دهم. کاش می‌فهمیدم این برزخ جان‌فرسا کی تمام می‌شود... کاش باز آن لبخندهای متبخترانه، آن خرامیده راه رفتن‌ها، آن سر بالا گرفتن‌ها سهم من باشد... 

  • میم تارخ

؛

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۴۴ ب.ظ

زندگیم آنقدر کریه شده که حتی اگه کسی رو هم داشتم که پیشش حرف بزنم و گریه کنم، ترجیح می‌دادم که باز هیچی نگم و این غم‌بادها رو تنهایی جمع کنم. گاهی وقتا برآیند فکرام اینه اگه بمیرم، همه چی درون و بیرونم خیلی بهتر میشه؛ حتی اگه دنیای دیگری نباشه و مرگ مرز عدم باشه... یا حتی اگه دنیای دیگری باشه! و به اعتقاد متدینین، ماجرای عقوبت اعمال واقعی باشه.

گاهی واقعا از دست خودم خسته می‌شم، عصبانیتی به قدمت تمام عمرم رو با خودم حمل می‌کنم و هر بار که عصبانی می‌شم کلش رو بالا میارم. و حقیقت اینه با هر باری که این حمله‌ها بهم دست می‌ده، بیشتر جسارت چیزی که آدم‌ها بهش می‌گن مرگ خودخواسته بهم دست می‌ده. و حقیقت اینه که بیشتر از این که وجودم خودم رو ازار بده، نگران آزاری هستم که به دیگران تحمیل می‌کنم. دارم خفه می‌شم، کاش اگر خدایی با اون وصف‌هایی که از بچگی برام کردن وجود داره؛ طومار من رو به هم بپیچه، چون اینجور بودنم برای اطرافیانم یه درده، ننگ خودخواسته رفتنمم هزار تا درد. من واقعا نمی‌خوام دست کم تو این دنیا حضور داشته باشم، کاش این مدل مرگی که آدم با اختیار به استقبالش می‌ره آنقدر مقبوح نبود، یا دست کم «خداوند متعال» کذایی، انقدر متعال می‌بود که این دست خواسته‌های بنده‌هاش رو استجابت می‌کرد.

 

  • میم تارخ

For God's Sake

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۴۲ ق.ظ

دیروز رفتم برای تولد خودم، یک آرزو که از نوجوانیم خاک می‌خورد را خریدم؛ کتابخوانی جوهر الکترونیکی که قلم داشته باشد، امروز صبح هم که بلند شدم با خودم گفتم «محض رضای خدا» یک امروز را که تولدت است را دست‌کم «به‌فنا‌رفته» نباش و کمی شاد باش، قدرتی خدا برای لحظاتی هم غمگین نبودم! صبح سر کار به همه بلند‌تر سلام و صبح بخیر گفتم. همکارم دیشب گفته بود برای پوستر تولدت عکس کودکی‌هات را بده و چند خط راجع به خودت بنویس؛ هرچند که زیر و رو کردن گوگل‌فوتوز و دیدن عکس‌های قدیمی که گوگلِ لعنتی انگار عامدانه وقتی می‌گویی پاکشان کن، پاکشان نمی‌کند حالم را گرفت، ولی رفتن به خاطرات کودکی و نوشتن از آرزوهای کودکی حالم را خوب کرد، پرسیده بود بزرگ‌ترین آرزویت چیست؟ گفتم اینکه در بزرگسالی فراغتی پیدا کنم که بتوانم در یک بیغوله‌ی روستایی با مناظری سبز کتاب‌هایی که می‌خواهم را بنویسم و بدهم به یک انتشاراتی که چاپشان کند و؟! و این‌که بتوانم در کنارش یک NGO برای آسیب‌های اجتماعی هم داشته باشم؛ راستش را بگویم پاک این آرزوهایم را یادم رفته بود، یاد‌آوریشان بهم حس خوبی داد و گرچه سالگرد هر چیزی اعم از تولد فی‌الذاته ارزشی ندارد، ولی امروز فهمیدم که اگر بهانه‌ای باشد برای این‌که فکر کنی برای چه به این‌ دنیا آمده‌ای، چرا که نه، باید هم آدم یک جشن، هر چند کوچک برای خودش بگیرد، مثل هدیه‌ای که دیروز برای خودم خریدم و الان دارم با لبخند به تبلت سیاه سفید بزرگ خودم نگاه می‌کنم و البته که هنوز هم مثل یک بید غریب تک‌افتاده در دشت به خودم می‌لرزم، البته که هنوز هم گریه و سکوت و فسردگی همدم لحظه‌لحظه‌هایم هست،‌ اما خب فکر می‌کنم می‌شود، و اصلا باید محکم قدم برداشت.

  • میم تارخ