آئورلیانو

داستان یک غم

آئورلیانو

داستان یک غم

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۳/۲۱
    ؛
  • ۰۳/۰۲/۳۰
    -

آسمان‌جل

يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۳، ۰۹:۱۰ ب.ظ

چیزی به معنای عاطفه که در زندگی‌ام نیست، بعد از شاید مثلاً یک سال تازه کمی یاد گرفتم که بدون «عاطفه» هم زندگی کنم، شاید مثلاً اگر الان از من بپرسند روزی دختر دار شدی دوست داری اسمش چی باشد بگویم عاطفه... عاطفه، کنار اسم‌های قبلی که آرزو داشتم برای دختران نادیده‌ام؛ مینو و لیلا... 

تازه داشتم تلاش می‌کردم دوباره اینجا بنویسم، می‌دانید، من اساسا با پارادایم «جل و پلاس جمع کردن و رفتن» خیلی رفیقم، خیلی جاها و آدم‌ها را دوست داشته‌ام و در آخر جل و پلاسم را جمع کرده‌ام و رفته‌ام، من همیشه آسمان‌جل بوده‌ام، یک پرسه‌زن تمام عیار... 

زیاده جسارت است. 

  • میم تارخ

خانه

شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۹:۲۳ ب.ظ

راستش من فقط «کمی» اقتصاد خوانده‌ام و می‌فهمم، من هم مثل آقای سپهری فکر می‌کنم قطار‌های سیاست «خالی» می‌روند، من فقط نمی‌خواهم در این دنیا غلدری یا جماعت غلدرانی به دیگرانی ستم کنند.. حالا می‌خواهد یک نرینه باشد که به اعتبار چند کیلو ماهیچه بیشتر به زنی، کشیش و مفتی‌ به ملتی، ارباب کذایی به رعیتی، و اساسا هر ظهور متحکمانه‌ی فرادستی به فرودستی، گورپدر «هر» ایدئولوژی، وقتی چشم‌انداز هر روزه‌‌ء شهر من آدم‌های شریفی‌ هستند که بی هیچ چشم‌انداز روشنی برای بقا، سطل آشغال‌های شهر را، زباله‌های من را می‌جورند و «یا» صد هزار تومن مزد روز می‌گیرند، «یا» جای خواب و «یک»‌ وعده غذا. چرا؟ چون برای یک عده مدیرِ، معذرتا، بی‌شرافت و متعفن، «به‌صرفه‌تر» است که زباله‌های شهری را این‌شکلی در مبدا تفکیک کنند. گورپدر هر ایدئولوژی‌ای وقتی در این دنیای پردبدبه، مهاجری در دریای مدیترانه خفه می‌شود. گورپدرهر ایدئولوژی‌ای وقتی حاصل «حرف و شکایت» یک فرودست، یک طبقه‌ی فرودست، زندان و قتل خیابانی باشد... من فکر می‌کردم ما، یا حداقل بخشی از ما آدم‌ها،‌ که حدّ اقلی از وجدان انسانی داریم، می‌توانیم روی یک فصل مشترکی، حرف بزنیم، گفتگو شکل بدهیم، به یک تفاهمی برسیم که بساط شارلاتانیزم سیاسی و اقتصادی را جمع کنیم... من، شاید اشتباه می‌کنم که فکر می‌کنم در این جغرافیا تز و آنتی تز می‌تواند به سنتز منتهی شود، و هکذا و هکذا... 

 

  • میم تارخ

«عنوان مطلب نمی‌تواند خالی باشد.»

چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۲ ق.ظ

کاش می‌توانستم بنویسم.

  • میم تارخ

Gettin' back on the horse

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۳۸ ب.ظ

این روزها خیلی به این فکر می‌کنم، منی که هم از اسب افتادم و هم از نسل، که زانوهام را بتکانم و به این نکبت پایان دهم. کاش می‌فهمیدم این برزخ جان‌فرسا کی تمام می‌شود... کاش باز آن لبخندهای متبخترانه، آن خرامیده راه رفتن‌ها، آن سر بالا گرفتن‌ها سهم من باشد... 

  • میم تارخ

؛

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۴۴ ب.ظ

زندگیم آنقدر کریه شده که حتی اگه کسی رو هم داشتم که پیشش حرف بزنم و گریه کنم، ترجیح می‌دادم که باز هیچی نگم و این غم‌بادها رو تنهایی جمع کنم. گاهی وقتا برآیند فکرام اینه اگه بمیرم، همه چی درون و بیرونم خیلی بهتر میشه؛ حتی اگه دنیای دیگری نباشه و مرگ مرز عدم باشه... یا حتی اگه دنیای دیگری باشه! و به اعتقاد متدینین، ماجرای عقوبت اعمال واقعی باشه.

گاهی واقعا از دست خودم خسته می‌شم، عصبانیتی به قدمت تمام عمرم رو با خودم حمل می‌کنم و هر بار که عصبانی می‌شم کلش رو بالا میارم. و حقیقت اینه با هر باری که این حمله‌ها بهم دست می‌ده، بیشتر جسارت چیزی که آدم‌ها بهش می‌گن مرگ خودخواسته بهم دست می‌ده. و حقیقت اینه که بیشتر از این که وجودم خودم رو ازار بده، نگران آزاری هستم که به دیگران تحمیل می‌کنم. دارم خفه می‌شم، کاش اگر خدایی با اون وصف‌هایی که از بچگی برام کردن وجود داره؛ طومار من رو به هم بپیچه، چون اینجور بودنم برای اطرافیانم یه درده، ننگ خودخواسته رفتنمم هزار تا درد. من واقعا نمی‌خوام دست کم تو این دنیا حضور داشته باشم، کاش این مدل مرگی که آدم با اختیار به استقبالش می‌ره آنقدر مقبوح نبود، یا دست کم «خداوند متعال» کذایی، انقدر متعال می‌بود که این دست خواسته‌های بنده‌هاش رو استجابت می‌کرد.

 

  • میم تارخ

For God's Sake

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۴۲ ق.ظ

دیروز رفتم برای تولد خودم، یک آرزو که از نوجوانیم خاک می‌خورد را خریدم؛ کتابخوانی جوهر الکترونیکی که قلم داشته باشد، امروز صبح هم که بلند شدم با خودم گفتم «محض رضای خدا» یک امروز را که تولدت است را دست‌کم «به‌فنا‌رفته» نباش و کمی شاد باش، قدرتی خدا برای لحظاتی هم غمگین نبودم! صبح سر کار به همه بلند‌تر سلام و صبح بخیر گفتم. همکارم دیشب گفته بود برای پوستر تولدت عکس کودکی‌هات را بده و چند خط راجع به خودت بنویس؛ هرچند که زیر و رو کردن گوگل‌فوتوز و دیدن عکس‌های قدیمی که گوگلِ لعنتی انگار عامدانه وقتی می‌گویی پاکشان کن، پاکشان نمی‌کند حالم را گرفت، ولی رفتن به خاطرات کودکی و نوشتن از آرزوهای کودکی حالم را خوب کرد، پرسیده بود بزرگ‌ترین آرزویت چیست؟ گفتم اینکه در بزرگسالی فراغتی پیدا کنم که بتوانم در یک بیغوله‌ی روستایی با مناظری سبز کتاب‌هایی که می‌خواهم را بنویسم و بدهم به یک انتشاراتی که چاپشان کند و؟! و این‌که بتوانم در کنارش یک NGO برای آسیب‌های اجتماعی هم داشته باشم؛ راستش را بگویم پاک این آرزوهایم را یادم رفته بود، یاد‌آوریشان بهم حس خوبی داد و گرچه سالگرد هر چیزی اعم از تولد فی‌الذاته ارزشی ندارد، ولی امروز فهمیدم که اگر بهانه‌ای باشد برای این‌که فکر کنی برای چه به این‌ دنیا آمده‌ای، چرا که نه، باید هم آدم یک جشن، هر چند کوچک برای خودش بگیرد، مثل هدیه‌ای که دیروز برای خودم خریدم و الان دارم با لبخند به تبلت سیاه سفید بزرگ خودم نگاه می‌کنم و البته که هنوز هم مثل یک بید غریب تک‌افتاده در دشت به خودم می‌لرزم، البته که هنوز هم گریه و سکوت و فسردگی همدم لحظه‌لحظه‌هایم هست،‌ اما خب فکر می‌کنم می‌شود، و اصلا باید محکم قدم برداشت.

  • میم تارخ

ما سنگ‌دلان.

دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۳۸ ب.ظ

نمی‌توانم بنویسم، نه که نخواهم، واقعا نمی‌توانم که بنویسم؛ دوست دارم، نیاز هم، اما دستانم کوتاه است. دیشب یک درام ایرانی دیدم، یک نسیمی در دلِ حالاسنگ‌شده‌ام وزید، خواستم بیایم بنویسم که خوابم برد. امروز هم که کذا وکذا. همه‌ی آدم‌ها یک جوری که نگاهشان کنی دیوانه‌اند، من هم به این طریق.

  • میم تارخ

-

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۱۷ ب.ظ

یک چیزی نوشته بودم، قزیب به دو پارگراف، لپتاپ کرش کرد و نوشته‌ها هم باهاش رفت؛ دیگر حوصله‌ی نوشتنم تمام شد، مع‌الوصف جای این سطور که می‌خوانید یک درد و دل بود.

  • میم تارخ

هروئین خطرناک‌تر است یا عشق؟

شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۳۵ ب.ظ

یک وقت‌هایی هم به ادم‌ها دروغ می‌گویم، کارهایم را انجام نمی‌دهم، وظایف انسانی‌ام را زمین می‌گذارم، داد می‌زنم، خودم را در اضطراب غرق می‌کنم و الخ.

کمابیش برایم واضح است که چرا نمی‌توانم بنویسم، هیچ‌کس با این قوایی که در ذهنش پدید آمده باشند که بگوید مراعات فلان چیز و بهمان چشمی که می‌خواندت را بکن نمی‌تواند در نوشتن دوام بیاورد.

می‌دانم که حالم خوب نیست و البته می‌دانم برای درآمدن از این حال باید چکار بکنم، باید به معنای دقیق کلمه زندگی‌ام را از نو بنا کنم و این یعنی باید ضمنا این زندگی الکن و شکسته‌بندی‌شده‌ی فعلی را خراب کنم، باید از خیلی چیز‌ها فاصله بگیرم. خیلی چیز‌ها را رها کنم و بروم، که این داستان‌ها، فعلا، برایم از شدت سختی ناممکن است.

کاش می‌توانستم روی پیشانیم بنویسم:‌ «من هر روز دارم برای این که به زندگیم ادامه بده‌ام جون می‌کنم.» تا شاید تلویحا این معنا را برساند که با مراعات بیشتری با من رفتار کنند. بعد به این فکر می‌کنم که فریاد تظلمم به هیچ‌جا، هیچ‌لعنتی‌جایی نمی‌رسد. بعد به این فکر می‌کنم که نه! دنیا اینطوری کار نمی‌کند. و بعد به این زخم‌ها که کرم افتاده فکر می‌کنم.

این روزها به زور ساشه‌های منیزیم درد عصبی کمتری دارم، اما تا کی آدم با زور منیزیم و هزار ترکیب آلی کوفتی دیگر بخوابد و بیدار شود و زندگی کند؟ 

آمدم بنویسم «از تکرار مکرر عبارت خسته‌ام هم خسته‌ام» بعد دیدم چیزی شبیه به این را، همینجا، چند روز پیش نوشته بودم، حالا وقتش است بنویسم از این تظلم‌‌های گاه به گاه که «کارد به استخوان رسیده» هم خسته‌ام. من واقعا انگار همه‌ی سررشته‌های زندگی را از کف باخته‌ام. تنها چیزی که دارد مرا به دنیا وصل نگاه می‌دارد همین جاذبه‌است، آن هم دور نیست که پاهام در راه رفتن همراهی نکنند.

 

  • میم تارخ

سگ‌مرده

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ

خیلی شد که آمدم پشت این صفحه و یک چیز‌هایی شروع کردم به نوشتن و بعد دکمه‌ی بک‌اسپیس را آنقدر نگاه داشتم تا حروف ذره ذره جلوی چشمانم آب شوند و بروند، صفحه که سفید شد، خودم را توجیه می‌کنم که: ببین مرد کوچک! چیزی برای نوشتن وجود ندارد. انگار واقعا یک استحاله‌ی ذهنی در تو رخ داده. پسر تو واقعا قوای عاطفه‌ات را از دست دادی! سگ‌مرده‌ی کنار اتوبان شدی. هر روز خشم و بی‌تفاوتی و رخوت ذره ذره‌ات را مثل موش می‌جود و ببین! اف بر این زندگی بی‌قید و احساسی که برای خودت دست و پا کرده‌ای.

  • میم تارخ